فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

... من ...


گم شدن در گم شدن ، دین من است

نیستی در هست ، آیین من است

چون به یک دم صد جهان واپس کنم

بنگرم ، گام نخستین من است

من چرا گرد جهان گردم ، چو دوست

در میان جان شیرین من است


***


ای هفت گردون مست تو ، ما مهره ای در دست تو

ای هست ما از هست تو ، در صد هزاران مرحبا



والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود


چهارمین فنجون چاییمو  کتابم با هم تموم میشن . هوا طوفانیه در نتیجه یه آسمون آبی خوشکل داریم . یکم روی صندلی لم میدم و غرق زیباییش میشم . به پرنده هایی نگاه میکنم که توی این باد و طوفان از رو نمیرن و به شکل خنده داری سعی می کنن خلاف جهت باد به پروازشون ادامه بدن . خندم می گیره ولی درست همون موقع لبخند روی لبام خشک میشه ، یاد خودم میفتم که با چه جون کندنی می خواستم بر خلاف جهت زندگی جاری اجباری ، زندگی کنم و نشد ، نتونستم و حالا مثل پیرزن های 90 ساله ، زندگیم خلاصه شده توی تراس و پشت پنجره آشپزخونه و لای صفحات کتابام . کی میدونه که دارم دنبال خودم می گردم لابلای صفحاتش ؟

درنگ جایز نیست تا قبل از پرت شدن توی دنیای دلتنگ خاطرات و آرزوهای بر باد رفته باید برم سراغ کتاب بعدی .

دیر جنبیدم ، دست و دلم به سمت هیچ کتابی نرفت . دو زانو جلوی کمد کتابخونه روی زمین نشستم ، دیوان شمس رو باز می کنم و بی هدف ورق میزنم روی یک غزل متوقف میشم ، به دلم می شینه دوبار با عمق جونم می خونمش و چه آرامشی بعد از اون التهاب کشنده به جونم میریزه .

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود ...

برمی گردم توی تراس و فنجون پنجم چایی رو با کتاب جدیدم شروع میکنم .

ادامه مطلب ...

سوال


صبر پرید از دلم ، عقل گریخت از سرم

تا به کجا کشد مرا ، مستی بی امان تو ؟




صادق باش


دوش چه خورده ای دلا ؟ راست بگو نهان مکن
چون خمشان بی گنه ، روی بر آسمان مکن
باده ی خاص خورده ای ، نقل خلاص خورده ای
بوی شراب میزند ، خربزه در دهان مکن
دوش شراب ریختی ، از بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت ، بار دگر چنان مکن
کار دلم به جان رسد ، کارد به استخوان رسد
ناله کنم ، بگویدم ، دم نزن و بیان نکن
ای دل پاره پاره ام ، دیدن اوست چاره ام
اوست پناه و پشت من ، تکیه بر این جهان مکن
هی کج و راست میروی ، باز چه خورده ای ؟ بگو
مست و خراب میروی ، خانه بخانه کو به کو
عمر تو رفت در سفر ، با بد و نیک و خیر و شر
همچو زنان خیره سر ، حجره به حجره شو به شو
ماکه حریف بوده ایم ، بوسه ز که ربوده ای ؟
زلف که را گشوده ای ؟ حلقه به حلقه مو به مو
کار دلم به جان رسد ، کارد به استخوان رسد
ناله کنم ، بگویدم ، دم مزن و بیان مکن
ای دل پاره پاره ام ، دیدن اوست چاره ام
اوست پناه و پشت من ، تکیه بر این جهان مکن


در نیمه راه پاییز

آفتاب طلایی کم جون و بی رمق پاییزی از لابلای ابرهای نازک و حلاجی شده و دود دم این وقت سال آسمون ،خودشو به پنجره اتاق رسونده و مثل آدمی نفس بریده و خسته روی تخت پهن شده . روی تخت نشستم و کتابی که واسه خوندن و تموم کردنش با خودم کلنجار میرم ، کنار دستمه . دلم گرما می خواد و عطر قهوه !

 این روزا با خودم مهربون شدم و زیاد خودمو به آرزوهای کوچیکم می رسونم . قهوه ندارم بجاش یه فنجون خیلی کوچیک کافی میکس بدون شکر با طعم خامه درست می کنم و با لپ تاپ می پرم روی تخت . صدای ملایم سه تار و دکلمه توی اتاق می پیچه . همینطور که لباسای خشک شده رو تا می زنم ، جرعه جرعه کافی میکسم رو می خورم و همصدا میشم با دکلمه : 


چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم

گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم

ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم

قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم

...

روحم با هر ضرباهنگ این دکلمه داره وجین میشه .


شعر را بصورت کامل از اینجا ببینید .



داستانی از دفتر پنجم

یک جزیرهٔ سبز هست اندر جهان

اندرو گاویست تنها خوش‌دهان


جمله صحرا را چرد او تا به شب

تا شود زفت و   عظیم و منتجب


شب ز اندیشه که فردا چه خورم

گردد او چون تار مو لاغر ز غم


چون برآید صبح گردد سبز دشت

تا میان رسته قصیل سبز و کشت


اندر افتد گاو با جوع البقر

تا به شب آن را چرد او سر به سر


باز زفت و فربه و لمتر شود

آن تنش از پیه و قوت پر شود


باز شب اندر تب افتد از فزع

تا شود لاغر ز خوف منتجع


که چه خواهم خورد فردا وقت خور

سالها اینست کار آن بقر


هیچ نندیشد که چندین سال من

می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن


هیچ روزی کم نیامد روزیم

چیست این ترس و غم و دلسوزیم


باز چون شب می‌شود آن گاو زفت

می‌شود لاغر که آوه رزق رفت


نفس آن گاوست و آن دشت این جهان

کو همی لاغر شود از خوف نان


که چه خواهم خورد مستقبل عجب

لوت فردا از کجا سازم طلب


سالها خوردی و کم نامد ز خور

ترک مستقبل کن و ماضی نگر


لوت و پوت خورده را هم یاد آر

منگر اندر غابر و کم باش زار



لغتنامه:

زفت : چاق

منتجب : مقبول

قصیل : علف

جوع البقر : بیماری است که شخص بیمار هر چه بخورد همچنان گرسنه باشد .

فربه : چاق

لمتر : پر گوشت

فزع : ترس

منتجع : چراگاه

آوه : آه

مستقبل : آینده

لوت : غذا

پوت : اقسام خوراک

غابر : باقی مانده



قسمت 125 از دفتر پنجم مثنوی مولانا




دلارام

دلم امروز یه تشته که توش لباس چنگ میزنن !

آشوب آشوبم

پناه می برم به دنیایی که راه گریز از حال بدم بوده . اتفاقی یه غزل قشنگ پیدا می کنم . توی دیوان شمس دنبالش می گردم و میبینم درسته از خوده خودشه بی هیچ دخل و تصرفی !

چندبار می خونمش .

یکم دلم آروم می گیره ، یادم نمیاد آهنگشو کی خونده و کجا شنیدم . در واقع اصلا مهم نیست . مهم اینه که الان دیوان شمس تو دستمه و ذهنم در پرواز . دیگه حتی مهم نیست که تن اسیره یا دل ...

شعر را از اینجا بخوانید !




خوش قولم

امروز یه روز جدیده با یه دنیا کار که هیچ وقت تمومی ندارن ! صبح که چشامو باز کردم شدیدا دلم هوس شعر داشت ولی کارهام بیشتر از اونی بود که بتونم به خودم چنین جایزه ای بدم . به دل عزیزم که بار خیلی از مشکلات و مسائل و احساسات ضد و نقیض رو سالهاست که صبورانه به دوش میکشه قول دادم در اولین فرصت به یه غزل از دیوان شمس و یه غزل از حافظ و یه شعر از معینی کرمانشاهی مهمونش کنم و حالا الوعده وفا :


یه غزل بسیار عالی از مولانا : باز آمدی که مارا در هم زنی به شوری


یه غزل بسیار زیبا از حافظ : اگر روم ز پی اش فتنه ها برانگیزد


و بالاخره یه شعر قشنگ از رحیم معینی کرمانشاهی :


خود فریب 

روی دیدار توأم نیست، وضو از چه کنم؟
دیگر این جامه صد وصله رفو از چه کنم؟

قید هستی ، همه جا همره من می آید
با چنین نامه سیاهی ، به تو رو از چه کنم؟

من که مجنون نشدم ، دشت به دشت از چه روم ؟
نام لیلا چه برم ؟ کوی به کوی از چه کنم ؟

خود فریبی به چه حد ؟ خسته شدم زینهمه رنگ
من که درویش نیم ، این همه هو از چه کنم؟

من که بینم گذر عمر در این اشک روان
هوس سایه بید و لب جو ، از چه کنم؟

هر دم از رهگذری زنگ سفر می شنوم
تکیه بر عمر چنین بسته به مو ، از چه کنم.

روی به هر سوی کنم ، نقش تو آید به نظر
روی گفتار ، به یک قبله بگو از چه کنم ؟


تقدیم به دل صبورم بخاطر تمام خوبیاش ♡