فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

جبر و انتخاب


به دنیا آمدن جبرست

مرگ هم جبرست

اما در بین این دو هرچه اتفاق افتد انتخابی و اختیاریست ...


یادم باشه برای خرابکاری هام دنبال مقصر نباشم ، یادم باشه گندکاریامو گردن خدا و قسمت و تقدیر و شانس نندازم .

انتخاب هام ممکنه درست باشه ، ممکنه غلط ، مسئولیت پذیر باشم.




تکه کتاب ۶

ای مرگ !
...

تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه ی خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده ، نوازش کرده ، می خواباند
...



مرگ از صادق هدایت

بهارانه


خب بازهم بهار از راه رسید و سال دیگری شروع شد . بازهم طبیعت در چرخه ای از نمایش تولد تا مرگ ، اندک اندک رخت سبز به تن میکند و هوا سرشار خواهد شد از عطرهای مست کننده چون کودکی ها ، سرمست و سبز و شاد و امیدوار

و اما نوید

نویدی در راه است

تولدی ، رویشی ، زایشی ، پیامی

کاش در این نوبهار روحم به شکوفه بنشیند و در تابستان ثمر گیرم که دیر زمانیست پیکر پاییزی ام دل در گرو  زمهریر زمستان دارد .

دلم تازگی میخواهد

رویشی نو



راست و دروغش با گوینده


حالا دیگه نوبت به هیتلر رسید :


از هیتلر پرسیدند :

چرا از میان جنگ و عشق ٬ جنگ رابرگزیدی؟ 

پاسخ داد:

درجنگ یا زنده میمانی یا میمیری اما در عشقروزی هزاربارمیمیری و زنده میشوی




مرگ بدقول


خواب دیدم دارم لباسامو جمع میکنم واسه سفر ، دنبال کفشام می گردم که بپوشم . 

شاید هیچ معنای خاصی نداشت اما من منتظر بودم حادثه ای پیش بیاد ، چیزی شبیه مرگ .

روزها و ساعت ها دنبال هم می گذشت اما کیه که بتونه جلوی مرگ رو بگیره؟ پس خونسرد و بی تفاوت مثل همیشه به کارای روزمره می رسیدم و منتظر بودم !

منتظر لحظه آخرم !

منتظر ، جوری که انگار خدا بهم وعده داده باشه که به زودی همه چیز تمومه !

بی میل هم نبودم !

شدیدا دلم می خواست هرچی که مربوط به منه از توی خونه غیب بشه ولی هیچ کاری نکردم چون نمی خواستم غیرعادی به نظر بیام . تا اینکه یه سفر پیش اومد . یه سفر کوتاه با اتوبوس . لحظه وداع یه دل سیر چهره عزیزانم رو نگاه کردم . کی میدونست شاید آخرین دیدار باشه ؟! اتوبوس راه افتاد ، مدام صحنه هایی که ممکن بود آخرین چیزی باشه که می بینم توی ذهنم شکل می گرفت با رنگ و صدا و نور و بو و هرچیزی که مربوط به یه حادثه واقعی بود . اما عجیب آرامش داشتم . انگار که هیچ هراسی از مرگ نداشتم اما هیچ اتفاقی نیفتاد و من سالم به مقصد رسیدم !

با خودم گفتم شاید در برگشت !

سه روز خوب ، بدون یادآوری خوابم و بدون تصور مرگ گذشت . زمان برگشت رسید و باز من چهره تک تک عزیزانم رو با دقت نگاه کردم طوری که انگار آخرین باره می بینمشون ولی بازهم سالم به مقصد رسیدم .

***

حالا بعد از گذشت چند روز به این حقیقت فکر می کنم که یاد مرگ چقدر میتونه کمک کنه تا از تک تک لحظه های زندگی درست استفاده کنیم . از چیزای اندک اما تکرار نشدنی و خوب زندگی لذت برد و از کنار سختیها و غصه های فراوونش به امید تموم شدنشون گذر کرد .

یاد گرفتم انتظار مرگ لذت زیبایی ها رو دوبرابر میکنه و تحمل رنجهای دنیا رو آسونتر !




سال هزار و چهارصد و چند

بیا باهم چشمامون رو بگذاریم روی هم و آینده رو تصور کنیم . حاضری ؟ 


زمان ده سال بعده ، سال 1404 در چه حالی هستی ؟

منکه هنوز با اشارپم توی تراس روی صندلی نشستم . آفتاب داره گرمم می کنه و من چایی می خورم و کتاب می خونم و گاهی بیرون رو نگاه می کنم . یه رشته هایی از موهام نزدیک شقیقه ها سفید شده و هر روز کاسه رنگ بدست سعی می کنم رنگ شون کنم . هنوزم صبحا زود بیدار میشم و شبا بیخواب . هنوزم از تلویزیون خوشم نمیاد و هر روز پیاده روی می کنم . چندتایی چین و چروک روی صورتم هست اما زیاد جدی و عمیق نیستن . هنوزم طبیعت و سرما و سفر رو دوست دارم و گاهی بهشون پناه میبرم . هنوزم بهم میگن کافئین نخورم و من لجوجانه و البته پنهانی به کارم ادامه میدم . هنوزم دوستام زنگ می زنن و دو ساعت تمام غرغر می کنن و من گوش میدم . احتمالا هنوزم دارم اینجا می نویسم و برام اصلا مهم نیست که علم پیشرفت کرده و مردم پست هاشون رو برای هم احیانا تله پاتی می کنن ، همین چندتا وبلاگ و وبلاگ نویسی که هنوز همین روش رو ادامه میدن برام کافیه . هنوزم یادداشت بر می دارم و دستپختم خوبه و صداهای بلند اذیتم می کنه و دوش گرفتن رو دوست دارم و به چند نفر کمک می کنم و مهمونی میدم و مهمونی میرم و زندگی در جریانه .


حالا بیا بریم به بیست سال بعد از اون ده سال ، سال 1424

من پیر شدم ، موهام سفید شده و صورتم چروک برداشته . عینکی شدم و هر کتابی رو نمی تونم بخونم . دیگه این وقت سال نمیتونم برم توی تراس آفتاب بگیرم . احتمالا یکی دوتا بیماری ریز و درشتم دارم و بخاطرشون باید مرتب تحت نظر پزشک باشم . اما تو که خوب میدونی با پزشک جماعت میونه خوبی ندارم . منم غرغرو شدم و دنبال گوش مفت می گردم که براش غر بزنم اما چون همه چی خیلی عوض شده و کسی نیست که بهم گوش بده تلویزیون می بینم و واسه خودم با صدای بلند غر میزنم . گاهی آهنگای دوران جوونیمو گوش میدم و خاطراتم رو واسه خودم مرور می کنم . حالا دیگه به آلبوم عکس علاقمند شدم و اگه دلم بخواد چیزی بنویسم باید از کاغذ قلم استفاده کنم چون دنیا خیلی عوض شده و من نتونستم پا به پاش عوض شم . ممکنه بخاطر داروهایی که مصرف می کنم خوابم خوب شده باشه و بتونم در طول روز یکم چرت بزنم . مرواریدای درشت میندازم گردنم و کفشای تخت می پوشم و موهامو مرتب کوتاه میکنم . حالا دیگه دوستام که غر میزنن منم پا به پاشون غر میزنم . پیاده روی هم میرم اما روزای آفتابی . یه چند تایی دوست جدید هم توی پارک پیدا کردم که گاهی با هم مهمونی دوره می گیریم ؛ البته دیگه الان توی انتخابشون سخت گیر نیستم ، هر کی شد ، هر چی شد ، فقط همکلام داشته باشم کافیه . حالا دیگه از خرید کردن اونقدرا هم لذت نمی برم و کمتر دلم هوای تنهایی داره و بیشتر به بافتن و دوختن علاقمند شدم . البته هنوزم به چند نفری کمک می کنم و راه خونه رو گم نمی کنم .

تو در چه حالی ؟


حالا بیا بریم خیلی جلوتر مثلا یکی دو ماه بعد از مرگ ، یا نه یک سال بعدش .

از اونجایی که از دنیای بعد از مرگ اطلاعی در دست نیست ، نمی دونم در چه حالی هستم . ولی روی زمین رو می دونم چه خبره . دوستان و آشنایان و نزدیکان دیگه باور کردن که رفتم . بعضیاشون هنوز هم گاهی یک کم ناراحت میشن ولی در کل با رفتنم هیچی توی دنیا عوض نشده . نه ضایعه بزرگ و جبران ناپذیری به هیچ صنف و گروه و دسته و حزبی وارد شده و نه نبودنم جایی احساس میشه . وسایل شخصیمو بخشیدن و لباسامو گذاشتن دم در ، نوشته هامو ریختن دور و کتابای کتابخونمو به بازیافتیا فروختن یا در بهترین حالت به کتابخونه سپردن . همه چیز اینقدر تمیز و عادیه که انگار از اول اصلا وجود نداشتم .

خب پس توی این برهه از زمان چی از من مونده ؟ 

فقط یادی توی خاطره ها

چی تونستم با خودم ببرم ؟

تقریبا هیچ چیز جز کردارم !


یعنی در واقع این همه عمر از خدا گرفتیم ، درس خوندیم ، عاشق شدیم ، کار کردیم ، ازدواج کردیم ، بچه دار شدیم ، پول در آوردیم ، خونه و ماشین خریدیم ،لباس وسیله تلنبار کردیم روی هم ، خندیدیم ، گریه کردیم ، آمد و شد داشتیم ، خوندیم ، خوردیم ، خوابیدیدم که چی ؟

که بمیریم و هیچی از ما باقی نمونه ؟


شاید همه اینا برای اینه که روحمون رو پرورش بدیم ، بزرگش کنیم ، جلاش بدیم با کمک جسمی که تمام مصائب وجود این روح رو به امیدی که نمی دونیم چیه به دوش می کشه و تحمل میکنه . روح خام و نپخته ایکه بدستمون سپرده شد تا یه روز شکل گرفته و پخته و ورزیده و زیبا تحویل صاحبش بدیم ! 


تو چی فکر میکنی ؟



افزوده شماره یک : الان سال ۱۴۰۰ همه چی مثل پیش بینیمه غیر از اینکه کاری به موهای سفیدم ندارم و میگذارم آزادانه خودشونو نمایش بدن و کرونا مهمونی هارو تعطیل کرده



جایی که چشم امید همه فقط به خداست


بیمارستان خیلی شلوغه ، آدمه که توی همدیگه وول میخورن .

یه گوشه وایسادم و به این ازدحام جمعیت خیره شدم . زن و مرد و پیر و جوون با تیپای مختلف ، بعضیا با گل و شیرینی ، بعضیا با آبمیوه و موز و کمپوت در رفت و آمدن . از لابلای جمعیت صورت خسته و تکیده شو می بینم . روبروی در ورودی تکیه میده به محافظ راه پله و متفکر خیره میشه به در ورودی . جلو میرم و سلام میدم اشک تو چشاش جمع میشه ، دلم میخواد بهش دلداری بدم اما بلد نیستم اکتفا میکنم به گرفتن دستش و نوازش کردنش . چند دقیقه بعد سرتاپا کاورای آبی رنگ مسخره ای رو پوشیدم ، از در شیشه ای بزرگی عبور کردم و بالای سر آدمی هستم که بهش میگن زنده ولی هر کدوم از اون سیما یا شلنگا که ازش جدا شن دیگه زنده نیست ! اوضاع رقت بارش اشک میاره به چشمام و قلبم فشرده میشه . احساس میکنم هوا اینقدر سنگینه که برای تنفس نیاز به تلاش بیشتر دارم . پشت دستش رو نوازش میکنم و آروم میگم زود برگرد ؛ منتظرای زیادی اون بیرون داری . بیشتر از این طاقت موندن ندارم ، برمی گردم ولی بجای آسانسور از راه پله استفاده می کنم . توی راه یکی یکی کاورا رو از تنم در میارم . توی آخرین پاگرد چند دقیقه ای صبر میکنم نفسای عمیق می کشم تا حالم بهتر شه و به خودم مسلط شم . پایین که میرسم دورش پر از آدمایی هست که واسه ملاقات اومدن . یه گوشه صبر میکنم تا دورش خلوت شه . تو این فاصله به آسانسور دقت میکنم که مرتب از جمعیت حاضر توی بیمارستان پر و خالی میشه . بعضیا با چهره شاد و راضی بیمارستان رو ترک میکنن و بعضیا هم با چشمای پف کرده و بینی قرمز و چهره ای غمگین .

عجب جای عجیبیه بیمارستان !

همزمان میشه امید و یاس رو توی چهره آدمای حاضر دید . همزمان هم بوی مرگ میده هم زندگی . حضور نامرئی رو حس میکنی که جون می گیره و تکاپوهای مرئی رو می بینی که جون می بخشن . پشت همه این نقاب ها اراده ای رو حس میکنی که بازی زاد و ولد و مرگ و میر رو راه انداخته و خیل آدم های ناتوانی که چشم امید بستن به این اراده ازلی و ابدی ، برای بهتر شدن حال عزیزانشون .

به این فکر میکنم چند درصد از این جمعیت به خواسته شون میرسن و به تن چند درصدشون رخت عزا پوشونده میشه ؟

برای خداحافظی که جلو میرم حالش بدتره ، زبونم باز هم واسه دلداری نمی چرخه به گفتن منتظر خبرای خوش هستم بسنده میکنم و با لبخندی که فقط خودم خبر از زورکی بودنش دارم ازش خداحافظی میکنم .

تا خونه صحنه ها جلوی چشمم تکرار میشن و مرتب دعا میکنم برای سلامتی همه مریضا و دلشاد شدن خانواده هاشون اما واقعا کی میدونه که فردا چی در انتظارشه ؟




پنجشنبه ی انتظار


کم کم انتظار بخشی از وجودم شد . انتظار برای به صبح رسیدن ، برای پیام دادنت ، برای اومدنت ، برای دیدنت ، برای موندنت !

انتظار برای دوشنبه ها ، برای خواستنم ، برای نتیجه کارت ، برای تلفن زدنت !

انتظار واسه هزاران چیز که حواسمو پرت کرد از سپری شدن تک تک روزای جوونیم و حالا توی سنی که نه جوونم واسه شروع کردن و نه پیرم واسه مردن ، توی تراس میشینم و واسه دلخوشیم از آب و هوا لذت میبرم و اینجا دری وری می نویسم .


طراوت و شادابیمو با خودت کجا بردی؟




منه خبیث !

امروز صبح به اجبار به یکی زنگ زدم و عید قربون رو تبریک گفتم . اون شخص شخیص دعایی قدیمی در حقم کرد که امروزه روز کمتر از فحش و آرزوی مرگ نیست !

و منه خبیثم جوابی دادم که بستگی به نیت اون شخص می تونست دعا باشه ، فحش باشه یا آرزوی مرگ !

البته نیمه پر لیوان رو می بینم و دعا تصورش می کنم !

گفت : ان شاءالله سال دیگه  حاجی بشی !!!!!!!

گفتم : ان شاءالله در کنار شما !!!!!!


آیا خبیثم ؟