باز هم کوفته و له و داغون ، به هم ریخته و از هم گسسته و به زانو در اومده خودمو رسوندم به خاکم ، به زادگاهم ، به مبداء و تیماردار من
زیر آفتاب داغ کویری روی خاک تفدیده و آشنا دراز میکشم به سبزی سربلند درختای کاج و سرو و نارون نگاه میکنم به رقص ملایم شاخه هاشون با نسیم شهریورماه
آسمون آبی و بی لک ، درخشان و صاف و بی ریا
تلاءلوی طلایی رنگ آفتاب روی موج های ریز و لرزان حوض آب
طواف هزار باره ی پروانه ها ، زنبورها ، سنجاقک ها به دور گل و آب
پرنده های بی تاب ، جست و خیز کنان روی شاخه های زنده و امیدوار درخت ها
سایه سار خنک و محکم و مصمم کنج دیوار که پناه گربه ی مادر شده
خط منظم مورچه های سیاه از کنار گلکار تا سوراخ زیر پله ها
خش خش پای مادر که چاقو بدست به قلع و قمع ریحون های سبز و بنفش اومده
دستای چروکیده اما مهربون مادر
حضور مادر
چشم هام به چرت بسته میشه
دنیام عطر ریحون میگیره و گرمای آغوش خاک آشنا
به اعتماد حضور بتم ، مادرم ، به آغوش شفابخش خواب میلغزم
و خواب ، چه سرزمین اسرار آمیزیست خواب !
ای مرگ !
...
مرگ از صادق هدایت
مثل تمرد آدم و مجازات فرزندانش
مثل گناه حوا و تاوان دخترانش
ما هم باید قصاص شویم بخاطر گناه پدر
باید که سنگینی بار گناه پدر را بر دوش کشیم
آری خواهرجان ، برادرجان
ما آدما عادت داریم اونایی رو که بهشون مدیون هستیم نبینیم و به چیزایی که همیشه داریم اهمیت ندیم . به جاش به چیزی بیشتر اهمیت بدیم که سخت تر دستمون بهش میرسه مثل آسمون !
آبی آسمون بی انتها ، جادوی شب و روز ؛ و راز و رمزش از یادمون برده هر چی که داریم از تو داریم .
یادمون رفته از تو زاده شدیم و تمام سال های عمرمون رو با تو رشد کردیم و بالاخره یه روزی در آغوش تو آرامش می گیریم .
یادمون میره تویی که ما رو سیر می کنی و بهمون امنیت می بخشی و بخاطر سخاوت و مهربونی تو هست که می تونیم زنده بمونیم و زندگی کنیم و به کمال برسیم .
اینقدر به بودنت عادت کردیم که هرگز تصور نمی کنیم اگه روزی بیاد که تو نباشی چی به سر ما میاد ؟
اینقدر دونسته و ندونسته بهت زخم زدیم و ویروونت کردیم و تو همچنان صبوری و مهربونی کردی که هرگز به فکرمون نرسید که با این حماقت هامون داریم پیرت می کنیم ، خسته و فرسودت می کنیم .
داریم با دست خودمون ویرونت می کنیم .
مادر مهربون ما ، ما فرزندان فراموش کارت رو ببخش و مثل همیشه تاریخ با ما مهربون باش .
مراقب باشیم همین یک زمین را داریم .
کودکم !
کودک نازنینم !
یک سال دیگر بر تو گذشت و من غمگینم !
از این که می بینم چه به شتاب روزهای خوش زندگیت را سپری می کنی و در انتظار رسیدن روزهای بزرگسالی بیتابی ، غمگین می شوم .
کودکم امروزت را زندگی کن و هرگز حتی لحظه ای در آرزوی رسیدن به آینده مباش که خواهی نخواهی فرا خواهد رسید .
بگذار تا در آرامش این روزهایت ، شادی کنی ، ریشه بگسترانی ، بال و پر بگیری ، بالنده شوی ، زندگی را یاد بگیری .
باید تمام این سالهای عمرت آنقدر آرامش و شادی و انرژی در قلب کوچک و روح بزرگت ذخیره کنی که در بزرگسالی و حتی در سالمندی انبار آذوقه معنویت خالی نشود و محتاج دریافتش از کسی نشوی .
دلبندم !
نازنینم !
هیچ عجله نکن که معلوم نیست آینده جلوی پاهای خام و ناپخته ات چه دام هایی گسترانده و چه چاله ها کنده !
شتاب نکن .
بگذار آرام آرام برای روزهای سخت و طاقت فرسای تنهایی آماده ات کنم ، ورزیده ات کنم ، آموخته ات کنم ؛ تا بتوانی بدون شکستن دوام بیاوری . تو مادر می شوی و چشم چراغ خانه ای ، بگذار تا دانایی و متانت و چاره اندیشی بیاموزی و مقاوم تربیت شوی که سرانجام ، سرنوشت نسلی در دستان تو خواهد بود .
بگذار بی عجله و شتاب ، قدم به قدم ، آهسته اما پیوسته مراحل کمال را طی کنی که آینده در دستان توست که شکل میگیرد .
کودکی کن که کودک فردا را تو آموزگاری .
وقتی حجم کوچولوی صورتی رنگ پارچه پیچ شده رو گذاشتن توی بغلم نگاه غریبی بهش کردم و تو دلم گفتم اه اه اه یعنی من این همه مدت اینو با خودم اینور اونور میبردم ؟ چقدر زشته ! چقدر بی دست و پا و شل و ول و بدقیافه و چندشه ! وایییی حالا باهاش چیکار کنم ؟
اولین بار که ادای مثلا شیر خوردن رو در میاورد و شیر نداشتمو مثلا مک میزد اینقدر لبریز از درد بودم که ازش متنفر شدم اما بی اختیار اشکم جاری شد !
یادمه مامانم پرسید چرا گریه میکنم بهش گفتم ازش بدم میاد نمیخوام بهم بچسبه ببریدش جایی که چشمم بهش نیفته .
فک بی جونش با چند مک بی فرجام خسته شده بود راحت ولم کرد و مامانم بغلش کرد و برد سمت دیگه اتاق
از بیرحمی خودم تعجب کردم !
از تنفر خودم نسبت به موجودی که این همه منتظر اومدنش بودم تعجب کردم !
از خودم می پرسیدم یه آدم گنده و بالغ اندازه من این همه درد و عذاب رو تحمل میکنه واسه این ؟ دیگه هر چی سختی کشیدم بسه ، اصلا بره گم شه ! غافل از این که تازه اول سختی و عذابه !
یکی دو ساعت بعد تازه از خواب بیدار شده بودم هنوز منگی خواب از سرم نپریده بود که صدای پچ پچ مامان و خالمو شنیدم . خالم میگفت بیدارش کن بهش شیر بده بچه قندش بیفته خطرناکه . مامانم میگفت نه الان کاری باهاش نداشته باش نمیخوادش . یکم آب قند بهش میدم و من تو دلم میگفتم بهتر که این حال بهم زنو نزدیکم نیارن که چشمم بهش بیفته و ببینمش . خودمو به خواب زدم و چند دقیقه بعد دوباره خوابم برد . اینبار با صدای ونگ ونگ ضعیف بچه بیدار شدم . مامانم بغلش کرده بود و با قطره چکون سعی میکرد قطره قطره بهش آب قند بده . از حرف کسایی که دور مامانم جمع شده بودن فهمیدم که بلد نیست قطره های آب قند رو بخوره .
اشک تو چشام جمع شد دلم به رحم اومد یعنی این موجود صورتی چندش آور اینقدر ضعیفه که بلد نیست چند قطره آب قند رو قورت بده ؟ مگه میشه ؟ یعنی اینقدر ناتوانه ؟ خب اگه من بهش شیر ندم چی میشه ؟ یعنی قندش پایین میاد و میمیره ؟ فقط بخاطر اینکه ساده ترین ، غریزی ترین و بدیهی ترین کار ممکن واسه زنده بودن یعنی بلعیدن رو بلد نیست ؟ به سختی از تخت جدا شدم و با وجود درد زیاد به پشتیش تکیه زدم . با این حرکت همه متوجه شدن که بیدار شدم اما هیچکس از جاش تکون نخورد و همچنان تلاش میکردن تا به این کوچولوی نادون یکم آب قند بدن بخوره . دو دل بودم که بگم بیارنش یا نه ؟ تحملشو دارم یا نه که دوباره صدای گریش که چندان بی شباهت به صدای ناله بچه گربه نبود بلند شد .
همین گریه ضربه آخر رو بهم زد .
اگر مراقبش نباشم قطعا میمیره .
نه زبون داره که بگه گشنمه نه دست و پاشو داره که خودش خودشو سیر کنه . مامانمو صدا زدم که بیارنش . دوباره پارچه پیچ کوچولو آوردن و به محض اینکه گذاشتنش تو بغلم ساکت شد ! نکنه مرد ؟ از ترس چسبوندمش به سینم و تو دلم آشوب شد . با دقت انگشتای ظریفش رو که اندازه چوب کبریت بود نگاه کردم ، لبای قرمز و کوچیکش ، پوست نازک و سفیدش ، کله کچلش چشای بسته و پف دارش و قفسه سینه ایکه پایین و بالا نمیشد . هول کردم با اینکه تجربه شیر دادن نداشتم اما داشتم سعی میکردم یه جوری بهش شیر بدم ، نکنه بمیره ! آخه خیلی نحیف بود . دوباره دهنش به ونگ باز شد و خیالم راحت شد که زندست ! مامانم کنارم بود وقتی مطمئن شد که میخوام شیرش بدم کمکم کرد .
تا شب همچنان هر نیم ساعت یک بار تلاش میکردیم غریزشو بیدار کنیم واسه مک زدن و تا شب از نگرانی و وحشت مردنش درد خودمو فراموش کردم . آخر شب بود که تونست درست شیر بخوره و بخوابه . خیالم که راحت شد دراز کشیدم و تازه درد اومد سراغم .
الان از اون روز دوازده سال میگذره و همچنان دردای خودم رو فراموش میکنم تا راحتی و آسایش براش فراهم کنم . من مادر شدم و دقیقا از اون لحظه که وحشت از مردنش به دلم چنگ انداخت مادر شدم .
هیچ آغوشی مرا آرام نمی کند جز آغوش همیشه باز و همیشه گرم و همیشه عاشق تو . گیسوانم به جستجوی دستان همیشه نوازشگرت پریشان و بی قرار است ؛ چون دلم .
تو قطعه ای از بهشتی که خدا ، آنرا در دنیا برای آرامش از بهشت راندگان به ودیعه گذاشته .
آرامشم ، دلتنگ دستان چروکیده ات هستم !