فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

پیشگویی مهدی اخوان ثالث

سترون

سیاهی از درونِ کاهدودِ پشتِ دریاها
بر آمد ، با نگاهی حیله گر ، با اشکی آویزان
به دنبالش سیاهی های دیگر آمدند از راه
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان
سیاهی گفت :
_ " اینک من ، بهین فرزندِ دریاها
شما را ، ای گروهِ تشنگان ، سیراب خواهم کرد
چه لذّت بخش و مطبوع است مهتابِ پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد
بپوشد هر درختی میوه اش را در پناهِ من
ز خورشیدی که دایم می مکد خون و طراوت را
نبینم ... وای ... این شاخک چه بی جان است و پژمرده ... "
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا
زبردستی که دایم می مکد خون و طراوت را
نهان در پشتِ این ابرِ دروغین بود و می خندید
مَه از قعرِ محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
نگه می کرد غارِ تیره با خمیازه ی جاوید
گروهِ تشنگان در پچ پچ افتادند :
_ "دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد "
ولی پیرِ دروگر گفت با لبخندی افسرده :
_ " فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد "
خروشِ رعد غوغا کرد ، با فریادِ غول آسا
غریو از تشنگان برخاست :
_ " باران است ... هی !...  باران !
پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر ... "
ز شادی گرم شد خون در عروقِ سردِ بیماران
به زیر ناودانها تشنگان ، با چهره های مات
فشرده بینِ کفها کاسه های بی قراری را
تحمّل کن پدر ... باید تحمّل کرد ... "
_ " می دانم
تحمّل می کنم این حسرت و چشم انتظاری را ... "
ولی باران نیامد ...
_ " پس چرا باران نمی آید ؟ "
_ " نمی دانم ولی این ابر بارانی ست ، می دانم "
_ " ببار ای ابر بارانی ! ببار ای ابر بارانی
شکایت می کنند از من لبانِ خشکِ عطشانم "
_ " شما را ، ای گروه تشنگان ! سیراب خواهم کرد "
صدای رعد آمد باز ، با فریادِ غول آسا
ولی باران نیامد ...
_ " پس چرا باران نمی آید ؟ "
سر آمد روزها با تشنگی بر مردمِ صحرا
گروهِ تشنگان در پچ پچ افتادند :
_ " آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد ؟ "
و آن پیر دورگر گفت با لبخندِ زهر آگین :
_ " فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد . "


مهدی اخوان ثالث/ دیماه ۱۳۳۱



ما چون دو دریچه رو به روی هم

حالا دیگه دست کم شبها هوا خنکه و نمیشه مثل ارواح سرگردون نصفه شب کوچ کرد توی تراس . اما میشه رفت نشست روی کابینت آشپزخونه ، جلوی پنجره باز و بعد خیره شد به کوچه خلوت و همینطور که توی سکوت شب حل میشی تمام روز مزخرفت رو یکبار دیگه مرور کنی . از گرفتگی گردنت تا افتضاح صبحت جلوی فروشگاه تا غش و ضعفت کنار میز تا بیمارستان رفتنت . حتی اس ام اس بازیت با دلبر برای فراموش کردن . زانوهامو بغل میکنم و به پنجره های خاموش زل میزنم . یاد عهدی از زندگیم میفتم که کتاب پنجره فهیمه رحیمی رو خونده بودم . اون موقع بین دخترا اپیدمی شده بود و تقریبا همگی توی خیالمون یه پنجره داشتیم رو به خونه همسایه . البته اون موقع اصولا کمتر کسی توی آپارتمان زندگی میکرد که بخواد پنجره اتاقش به جایی باز شه مثل خونه همسایه . بعد ذهنم رنجیر وار از خاطره ای به خاطره ای پرید و رسید به سالی که منتقل شدیم زاهدان . به اتاقی که اندازه یه قوطی کبریت پنجره داشت و به خونه همسایه باز میشد . خونه قدیمی بزرگی که چندتا خانواده بلوچ توش زندگی میکردن و پر بود از بچه های قد و نیم قد و رنگ و وارنگ که پای برهنه از صبح تا شب توی حیاط آتیش می سوزوندن . به سکوت سر ظهر و هیاهوی عصر و گرما روز و خیابونای شلوغ و مغازه های همه چی فروشش . از خاطرات گذشته با کشیدن یه نفس عمیق به زمان حال برگشتم . سایه مردی توی تراس رو به رویی پیدا بود که سیگار میکشید . بی حرکت موندم تا دیده نشم ، مرد سیگارشو کشید و برگشت تو و دوباره سکوت بود و سیاهی و البته یک آسمون نیمه ابری . ناگهان دلم هوس زنی رو کرد که با چشمای درشت میشی و موهای بلند مشکی پشت پنجره یکی از واحدای رو به رویی بشینه و زل بزنه به من ، منم نگاهم رو بدوزم به نگاهش و از فاصله ای نه چندان دور همدیگه رو بفهمیم و فقط ما باشیم که بدونیم چرا یک زن ، اون وقت شب ، پشت پنجره ، دل بده به دل سکون و سکوت یه زن دیگه . بی کلام . بی حرکت . بیصدا و فقط خیره بهم !

زن مو مشکی چشم میشی خیالم با صدای ممتد بوق ماشینی که از توی کوچه خلوت و بی عابرمون رد میشد ، محو شد . با رفتن اون لرزی به تنم میشینه که مجبورم میکنه از پشت پنجره بلند شم و بقیه خاطراتم رو کنار زن مو مشکی چشم میشی جا بگذارم . 

شاید شبی دیگه آره شاید تا شبی دیگه ...


شعر کامل از م.امید را از اینجا بخوانید .