صدای اذان ، آسمون ابری ، عطر آش رشته ، نسیم خنک دم غروب ، تنهایی و صندلی و کتابی از جنس رویش سبز و سپید
چه هارمونی زیبایی از لذت های ساده و عمیق و ناب زندگی !
پ.ن : عزیزترینم برای تو هم چنین قناعتی در لذت ، آرزو می کنم .
به من میگی تو خیلی خاصی
خندم می گیره و تو دلم میگم اگه خاص نبودم که الان کنار تو نبودم !
دستمو توی دستات می گیری درد شدید و عجیبی از جایی حوالی وسط مغزم تا پشت چشم راستم صاعقه وار میاد و میره . از درد چشامو می بندم ولی لبخندمو همچنان حفظ می کنم و تو فکر می کنی شکلک در میارم بخاطر دستی که توی دستای بزرگ و پهنت گم شد . دستمو محکم تر می گیری و منو دنبال خودت تو کوچه پس کوچه های لذت می کشونی .
یک صاعقه مغزی دیگه و پشت بندش یکی دیگه . خودداریمو از دست میدم و چهره در هم می کشم بازم فکر میکنی شکلکه و یه دیوونه زیر لبی مهمونم میکنی . لبخند میزنم و تو دلم میگم آره دیوونم که با تو سر می کنم . تو بازم مثل همیشه نمیدونی پشت لبخندای سکوتم چی می گذره . برای فرار از موقعیتم ، برای پنهون کردن دردم ، برای فرار از اصرارت واسه دکتر رفتن ، برای پناه بردن به آرامش مسکن ها و برای تموم شدن این صاعقه ها نگاهی به ساعتم میندازم و میگی دیرت شده ؟ بازم با لبخند نگاهت میکنم . از پی تحمل دوتا صاعقه دیگه می رسیم جلوی در خونه . می پرسم میای تو ؟ جوابت خوشحالم می کنه . بوسه ای توی هوا برام می فرستی و من پیاده میشم . عرض خیابون رو بدون ذره ای تعادل و تلو تلو خوران طی میکنم کلید میندازم توی در برمی گردم و نگاهت می کنم یه لبخند و یه دست تکون دادن و پایان نمایش .
تو رفتی و من موندم و صاعقه های پی در پی و اشکی که بی اختیار از چشمام سرازیره .
خونه رو تاریک می کنم دوتا مسکن با کمی آب که روونه معده خالیم کردم همونطور با مانتو می خزم زیر پتو وپیچ و تاب خوران منتظر آفتابی شدن هوای مغزم می مونم .
پ.ن : نازنین به من خرده مگیر اگر اعتراف میکنم که خاصم ، دیوانه ها هم خاصند. که اگر این همه خاص دیوانه نبودم در برابر این همه آزارهای جسمی و روحی که هر لحظه از زندگی به من هدیه میکنی اینقدر شکیبا نبودم که گاهی خودم از خودم تعجب کنم . خاصم که کمر همت بستم به نابودی خودم !
خواب دیدم دارم لباسامو جمع میکنم واسه سفر ، دنبال کفشام می گردم که بپوشم .
شاید هیچ معنای خاصی نداشت اما من منتظر بودم حادثه ای پیش بیاد ، چیزی شبیه مرگ .
روزها و ساعت ها دنبال هم می گذشت اما کیه که بتونه جلوی مرگ رو بگیره؟ پس خونسرد و بی تفاوت مثل همیشه به کارای روزمره می رسیدم و منتظر بودم !
منتظر لحظه آخرم !
منتظر ، جوری که انگار خدا بهم وعده داده باشه که به زودی همه چیز تمومه !
بی میل هم نبودم !
شدیدا دلم می خواست هرچی که مربوط به منه از توی خونه غیب بشه ولی هیچ کاری نکردم چون نمی خواستم غیرعادی به نظر بیام . تا اینکه یه سفر پیش اومد . یه سفر کوتاه با اتوبوس . لحظه وداع یه دل سیر چهره عزیزانم رو نگاه کردم . کی میدونست شاید آخرین دیدار باشه ؟! اتوبوس راه افتاد ، مدام صحنه هایی که ممکن بود آخرین چیزی باشه که می بینم توی ذهنم شکل می گرفت با رنگ و صدا و نور و بو و هرچیزی که مربوط به یه حادثه واقعی بود . اما عجیب آرامش داشتم . انگار که هیچ هراسی از مرگ نداشتم اما هیچ اتفاقی نیفتاد و من سالم به مقصد رسیدم !
با خودم گفتم شاید در برگشت !
سه روز خوب ، بدون یادآوری خوابم و بدون تصور مرگ گذشت . زمان برگشت رسید و باز من چهره تک تک عزیزانم رو با دقت نگاه کردم طوری که انگار آخرین باره می بینمشون ولی بازهم سالم به مقصد رسیدم .
***
حالا بعد از گذشت چند روز به این حقیقت فکر می کنم که یاد مرگ چقدر میتونه کمک کنه تا از تک تک لحظه های زندگی درست استفاده کنیم . از چیزای اندک اما تکرار نشدنی و خوب زندگی لذت برد و از کنار سختیها و غصه های فراوونش به امید تموم شدنشون گذر کرد .
یاد گرفتم انتظار مرگ لذت زیبایی ها رو دوبرابر میکنه و تحمل رنجهای دنیا رو آسونتر !
درست زندگی کردن رو یادم نگرفتم ، بلد نیستم !!!
نمیدونم از روزایی که حالم خوبه چطور باید استفاده کرد؟
نمیدونم روزایی که حالم بده چطور باید سر خودمو گرم کنم ؟
یاد جوکی افتادم که خیلی وقت پیش توی تلگرام برام فرستادن . حکایت منم حکایت همون دختر دهاتی شده که اکس زد ، چون رقصیدن بلد نبود تا خود صبح نون پخت !
منم روزایی که حالم خوبه بلد نیستم چیکار کنم که از زندگیم لذت ببرم مثل امروز که تمامش به شستن و سابیدن خونه گذشت !
:(
کم کم انتظار بخشی از وجودم شد . انتظار برای به صبح رسیدن ، برای پیام دادنت ، برای اومدنت ، برای دیدنت ، برای موندنت !
انتظار برای دوشنبه ها ، برای خواستنم ، برای نتیجه کارت ، برای تلفن زدنت !
انتظار واسه هزاران چیز که حواسمو پرت کرد از سپری شدن تک تک روزای جوونیم و حالا توی سنی که نه جوونم واسه شروع کردن و نه پیرم واسه مردن ، توی تراس میشینم و واسه دلخوشیم از آب و هوا لذت میبرم و اینجا دری وری می نویسم .
طراوت و شادابیمو با خودت کجا بردی؟
زیر این رگبار تند پاییزی ، واژه ها هم نم کشیده اند . تا پشت پلک خیس قلم ، صف کشیده جلو می آیند اما برای جمله شدن نه به کاغذ می چسبند و نه به هم !
خیابان ها کف بر لب و دوده اندود ، آغوش می گشایند به روی بغض آسمان و شاخسار سبز درختان ، شاد و رقصان از نوازش باد و باران ، دست به آسمان ، شاکر دائمی سیل رحمتند و عابران ، این ناسپاسان زمینی ، سگرمه در هم و چتر بدست و شتابان ، بی توجه به این حجم از زیبایی زندگی ، در پی مقصدی نامعلوم دوانند ؛ بی آنکه آنی درنگ کنند و به رقص متین قطره های باران بدست باد بنگرند و از تماشای جلوه شکوه حیات به دست خدا ، لذت ببرند .
لذت !
واژه مهجور و مبهمی که بدنبال ترجمان درستی از آن ، روزهای زندگی را پی در پی و بی وقفه ورق می زنیم و می پنداریم که زندگی همین است ! دویدن از پی روزها به خیالی واهی !!!
از بین درختا ، درخت بید مجنون رو خیلی دوست دارم و از بین تمام نیمکت ها ، نیمکتی که زیر یه درخت بید مجنون نشسته باشه !
نزدیکی خونه پارکی هست پر از بید مجنون که از قضا زیر چندتاشون نیمکتای چوبی خوشکلی روی زمین نشسته !
امروز که برای پیاده روی رفتم پارک خیلی اتفاقی یه نیمکت زیر یه درخت خوشکل بید خالی بود و این یعنی امروز مال منه !
مال خوده خودم !
خودخواهانه خودم رو چنان وسطش پهن کردم که دیگه احدی نتونه کنارم بشینه !
با لذت به رقص بی خیال شاخه های نازک و سبزش با نسیم خنک صبحگاهی خیره شدم . آسمون آبی خوشرنگ با لکه های کوچیک و سفید ابر از لابلای شاخه ها پیدا بود . آفتاب طلایی روی چمنای سبز و تازه کوتاه شده پهن شده بود . لذت بخش و آرامش بخش !
غیبت عطر اقاقیا یا سنجد یا یاس حس میشد .
با این وجود بازم هم عالی و رویایی بود .
احساسم ، رها مثل کودکی خردسال لابلای شاخه های بید و آبی آسمون و آفتاب و چمن به بازیگوشی مشغول بود که نیمه همیشه افسرده و غمگین وجودم به صدا در اومد :
آخدا مطمئنا و قطعا هیچ کدوم از اینا رو برای من نیافریدی ، ببخشید که دارم یواشکی ازشون لذت میبرم .
باز دلم گرفت و چشمام پر غصه شد . دست احساسم رو گرفتم و برگشتم خونه .
پانویس : بالاخره یه روز میرسه که حالم خوبه خوب شه ، اون روز نزدیکه . شاید همین فردا باشه !