فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

پایان من


ما همه ساکن طبقه وسط هستیم و همه بر سردوراهی انتخاب

انتخابی راحت یا انتخابی سخت

سخت برای بالا رفتن و صعود یا پایین آمدن و سقوط

و چه جالب به تصویر کشید تمایل به سقوط را در آن هنگامه حیرانی و آشفتگی و بی قراری 

و چه دردناک که همیشه تجربه سقوط عبرت نمیشود و انگیزه ای برای صعود

افسوس که همیشه پایان قصه آدم ها پایانی خوش نیست

غمگینم ، پایانم خوش نخواهد بود اگر

اگر 

وای اگر ...



پ.ن : شاید اسمش جوگیر شدن باشه ، فیلم ساکن طبقه وسط رو دیدم امشب .



جای ایران برگر هنوز درد میکنه


فیلم ایران برگر ؛ نمونه کوچک شده ، طنزآلود ، دردناک و قابل تاملی از جامعه امروزه کشورمون هست با تمام صفات زشت و شرم آوری که هر روز بیشتر از قبل گریبان ما رو می گیره .

دو بار دیدمش و جای سیلی هایی که برای بیداری مون میزنه هنوز روی قلب و ذهنم درد میکنه !


:(


فیلم نامه : محمدهادی کریمی

کارگردان : مسعود جعفری جوزانی

با هنرمندی محمدرضا هدایتی


کلیپ آوازخوانی

 

ادامه مطلب ...

لطفا گوسفند باشید


حالم از سریال هایی مثل کیمیا به دلایل مختلف و فراوون ، بهم می خوره اما متاسفانه تو خونه ما همه میخکوبش میشن . باید دره صدا و سیما رو با برنامه های گندش گل گرفت . حیف اون همه سرمایه و وقت و عمر که صرف چنین مزخرفاتی میشه .



 


 

کوسه های زندگی

اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟ 

اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه. 

کوسه میگه اما یه شرط دارم. 

اختاپوس میگه: چی؟ 

کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.

اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.

کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.اونها خیلی با هم شاد بودن.با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود. اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای دوستیشون این کار رو میکرد.

تا اینکه یک شب، دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام. 

اختاپوس گفت اما بازویی نیست. کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد!! بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد. خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود. کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.

.

.

ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم. فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوسمون داره. فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم. کوسه هایی وارد میشن و اروم اروم قسمت هایی از ادمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم، قطع میکنیم و نمیبینیمش که چه دردی میکشه، فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که طرف تو رابطه از ما میخواد و این درد داره. دردناکه. اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون نداریم. 

اینجاست که خسته میشیم و احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این تفکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم.

این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه، اینکه طرفی که سالها آزار داده، برمیگرده و میگه: دلم برات تنگ شده!! .

.



به گذشتها که نگاه کنیم، کوسه هایی از خاطراتمون سرک میکشن و میگن: " سلام " برگردم؟




سینما یا فاجعه بشری ؟

مهمون یه فیلم مزخرف دیگه بودم ، واقعا تهوع آور بود .

نمیدونم این خانواده من واقعا چطوری میتونن اینقدر دقیق فیلمای حال به همزن رو از فیلمای خوب تشخیص بدن و درست سر بزنگا تصمیم بگیرن برن سینما !

لامصبا یه دونشم از دست نمیدن !!

توصیه میکنم حتما فیلم بسیار جذاب " دو دوست " رو با فیلمنامه بسیار غنی و دیالوگ های فلسفی و هنرپیشه های کاربلد و ماهر و کارگردانی مثال زدنیشو ؛ از دست بدین لطفا . حیف پول و وقتی که برای دیدنش حروم بشه !


و در آخر یه  دیگه !