فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند
همتم تا می رود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند
چشمه سار طبع من دیگر نمی جوشد ولی
جویبار اشکم آهنگ روانی می کند
بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند
ما به داغ عشقبازی ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند
نای ما خامش ولی این زهره ی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی می کند
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی می کند
سال ها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی می کند
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی می کند
بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران می رسد با من خزانی می کند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
هر چه گردون می کند با ما نهانی می کند
دور اکبر خوانی ما طی شد اکنون یک دهن
از اجل بشنو که با ما شمر خوانی می کند
می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می کند
شهریارا گو دل ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی می کند



شاعر : محمد حسین بهجت (شهریار)



سوال


صبر پرید از دلم ، عقل گریخت از سرم

تا به کجا کشد مرا ، مستی بی امان تو ؟




همخواب

 

 

همخواب رقیبانی و من تاب ندارم

بی‌تابم و از غصهٔ این خواب ندارم

زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود

درمانده‌ام و چارهٔ این باب ندارم

آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب

دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم

ساقی می صافی به حریفان دگر ده

من درد کشم ذوق می ناب ندارم

وحشی صفتم اینهمه اسباب الم هست

غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم

 


دلارام

دلم امروز یه تشته که توش لباس چنگ میزنن !

آشوب آشوبم

پناه می برم به دنیایی که راه گریز از حال بدم بوده . اتفاقی یه غزل قشنگ پیدا می کنم . توی دیوان شمس دنبالش می گردم و میبینم درسته از خوده خودشه بی هیچ دخل و تصرفی !

چندبار می خونمش .

یکم دلم آروم می گیره ، یادم نمیاد آهنگشو کی خونده و کجا شنیدم . در واقع اصلا مهم نیست . مهم اینه که الان دیوان شمس تو دستمه و ذهنم در پرواز . دیگه حتی مهم نیست که تن اسیره یا دل ...

شعر را از اینجا بخوانید !




خوش قولم

امروز یه روز جدیده با یه دنیا کار که هیچ وقت تمومی ندارن ! صبح که چشامو باز کردم شدیدا دلم هوس شعر داشت ولی کارهام بیشتر از اونی بود که بتونم به خودم چنین جایزه ای بدم . به دل عزیزم که بار خیلی از مشکلات و مسائل و احساسات ضد و نقیض رو سالهاست که صبورانه به دوش میکشه قول دادم در اولین فرصت به یه غزل از دیوان شمس و یه غزل از حافظ و یه شعر از معینی کرمانشاهی مهمونش کنم و حالا الوعده وفا :


یه غزل بسیار عالی از مولانا : باز آمدی که مارا در هم زنی به شوری


یه غزل بسیار زیبا از حافظ : اگر روم ز پی اش فتنه ها برانگیزد


و بالاخره یه شعر قشنگ از رحیم معینی کرمانشاهی :


خود فریب 

روی دیدار توأم نیست، وضو از چه کنم؟
دیگر این جامه صد وصله رفو از چه کنم؟

قید هستی ، همه جا همره من می آید
با چنین نامه سیاهی ، به تو رو از چه کنم؟

من که مجنون نشدم ، دشت به دشت از چه روم ؟
نام لیلا چه برم ؟ کوی به کوی از چه کنم ؟

خود فریبی به چه حد ؟ خسته شدم زینهمه رنگ
من که درویش نیم ، این همه هو از چه کنم؟

من که بینم گذر عمر در این اشک روان
هوس سایه بید و لب جو ، از چه کنم؟

هر دم از رهگذری زنگ سفر می شنوم
تکیه بر عمر چنین بسته به مو ، از چه کنم.

روی به هر سوی کنم ، نقش تو آید به نظر
روی گفتار ، به یک قبله بگو از چه کنم ؟


تقدیم به دل صبورم بخاطر تمام خوبیاش ♡