فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

یک روز با یک فروند پسرخاله


از سر صبح روی صندلی توی تراس چمباتمه زده بودم و چون بخاطر بیماریهای پی در پی اخیر ضعیف شدم و با مختصر سرمای هوا حسابی یخ میکنم و لرز میفته به تنم ، روسری بزرگ پشمیمو دورم پیچیده بودم و کتاب میخوندم . همون که اولین بار با دیدنش گفتی : اوووووووه چقدر بزرگه عین ملافه می مونه ! و من کلی به حرفت خندیده بودم . هیچکس خونه نبود و من بی حوصله خودم رو سپرده بودم به دنیای پر رمز و راز سطرهایی که با واژه هاش آدم رو به سفر فراموشی میبره که تلفن زنگ زد و پسرخاله ای پر انرژی با یه دنیا شیطنت و سرخوشی خبر داد تو راهه و نتیجه شد یک روز بسیار عالی و به یاد موندنی با پسرخاله ای که بالاخره بعد از سال ها به عشقش رسیده بود و دست تو دست هم در حال ساختن آینده بودن . از حضورشون حس خیلی خوبی داشتم انگار که خوشبختی بچه خودمو با چشم می بینم . این دوتا مرغ عشق هم از معدود آدم هایی هستن که حس خوبی زیر پوست تنم تزریق میکنن و از دیدنشون سیر نمیشم . شور و انرژی جوونیشون دلمو شاد میکنه . براشون از ته دلم آرزو میکنم هر چی که خدا به من و تو داده ده برابرش رو داشته باشن و هر چی که ما نداریم ده ها برابرش رو بهشون عطا کنه و کمک شون کنه تا سعادت واقعی رو با هم تجربه کنن تا آخرین لحظه عمرشون



پ . ن : عزیزترینم کاش توهم بودی و از این منبع بی کران انرژی مثبت شارژ می گرفتی !



حریم امن تنهایی

باز تنها میشوم

پرده های نازک حریر سفید را کنار میزنم و پنجره کوچک اتاقم را باز میکنم تا آفتاب طلایی اولین روز پاییزی بدون واسطه اتاق را روشن و تنم را گرم کند .

نسیم خنکی آرام میخزد توی اتاق پرده ها را تکان میدهد ، کاغذهای پراکنده ام را جابجا میکند و دسته ای از موهای کوتاهم را روی پیشانی ام جابجا میکند .

لبخند میزنم به اینهمه شیطنت

پاهایم را به گرمای آفتاب میسپارم و چشم هایم را به سطرهایی که تازگیها با من نامهربان شده اند و ذهنم را به بازیگوشی کلماتی میسپارم که گاهی فراموشی می آورند و گاهی بیداری !