فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

مقصود آدمی


آدمی را جهت مقصودی آوردند ، تا خود را بداند که از کجاست و مرجع او کجاست . پاس باطن و ظاهر جهت آن داده اند که این ها عده ی این طلب است و استعمال در چیزی دیگر می کند ؟ خویشتن را امنی حاصل نمی کند تا عیش او خرم گردد ! در اشتغال علوم که بهترین مشغولی های دنیاست روزگار      می برد ؟ آن مقصود دور می شود !



والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود


چهارمین فنجون چاییمو  کتابم با هم تموم میشن . هوا طوفانیه در نتیجه یه آسمون آبی خوشکل داریم . یکم روی صندلی لم میدم و غرق زیباییش میشم . به پرنده هایی نگاه میکنم که توی این باد و طوفان از رو نمیرن و به شکل خنده داری سعی می کنن خلاف جهت باد به پروازشون ادامه بدن . خندم می گیره ولی درست همون موقع لبخند روی لبام خشک میشه ، یاد خودم میفتم که با چه جون کندنی می خواستم بر خلاف جهت زندگی جاری اجباری ، زندگی کنم و نشد ، نتونستم و حالا مثل پیرزن های 90 ساله ، زندگیم خلاصه شده توی تراس و پشت پنجره آشپزخونه و لای صفحات کتابام . کی میدونه که دارم دنبال خودم می گردم لابلای صفحاتش ؟

درنگ جایز نیست تا قبل از پرت شدن توی دنیای دلتنگ خاطرات و آرزوهای بر باد رفته باید برم سراغ کتاب بعدی .

دیر جنبیدم ، دست و دلم به سمت هیچ کتابی نرفت . دو زانو جلوی کمد کتابخونه روی زمین نشستم ، دیوان شمس رو باز می کنم و بی هدف ورق میزنم روی یک غزل متوقف میشم ، به دلم می شینه دوبار با عمق جونم می خونمش و چه آرامشی بعد از اون التهاب کشنده به جونم میریزه .

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود ...

برمی گردم توی تراس و فنجون پنجم چایی رو با کتاب جدیدم شروع میکنم .

ادامه مطلب ...