باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
باید که جمله جان شوی تالایق
باید که جمله جان شوی
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو
رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از کینهها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو
آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو
چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
تو لیلة القبری برو تا لیلة القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو
اندیشهات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو
قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو
بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو
گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو
گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو
تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو
شکرانه دادی عشق را از تحفهها و مالها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو
یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بیچانه شو بیچانه شو
سترون
سیاهی از درونِ کاهدودِ پشتِ دریاها
بر آمد ، با نگاهی حیله گر ، با اشکی آویزان
به دنبالش سیاهی های دیگر آمدند از راه
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان
سیاهی گفت :
_ " اینک من ، بهین فرزندِ دریاها
شما را ، ای گروهِ تشنگان ، سیراب خواهم کرد
چه لذّت بخش و مطبوع است مهتابِ پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد
بپوشد هر درختی میوه اش را در پناهِ من
ز خورشیدی که دایم می مکد خون و طراوت را
نبینم ... وای ... این شاخک چه بی جان است و پژمرده ... "
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا
زبردستی که دایم می مکد خون و طراوت را
نهان در پشتِ این ابرِ دروغین بود و می خندید
مَه از قعرِ محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
نگه می کرد غارِ تیره با خمیازه ی جاوید
گروهِ تشنگان در پچ پچ افتادند :
_ "دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد "
ولی پیرِ دروگر گفت با لبخندی افسرده :
_ " فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد "
خروشِ رعد غوغا کرد ، با فریادِ غول آسا
غریو از تشنگان برخاست :
_ " باران است ... هی !... باران !
پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر ... "
ز شادی گرم شد خون در عروقِ سردِ بیماران
به زیر ناودانها تشنگان ، با چهره های مات
فشرده بینِ کفها کاسه های بی قراری را
تحمّل کن پدر ... باید تحمّل کرد ... "
_ " می دانم
تحمّل می کنم این حسرت و چشم انتظاری را ... "
ولی باران نیامد ...
_ " پس چرا باران نمی آید ؟ "
_ " نمی دانم ولی این ابر بارانی ست ، می دانم "
_ " ببار ای ابر بارانی ! ببار ای ابر بارانی
شکایت می کنند از من لبانِ خشکِ عطشانم "
_ " شما را ، ای گروه تشنگان ! سیراب خواهم کرد "
صدای رعد آمد باز ، با فریادِ غول آسا
ولی باران نیامد ...
_ " پس چرا باران نمی آید ؟ "
سر آمد روزها با تشنگی بر مردمِ صحرا
گروهِ تشنگان در پچ پچ افتادند :
_ " آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد ؟ "
و آن پیر دورگر گفت با لبخندِ زهر آگین :
_ " فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد . "
مهدی اخوان ثالث/ دیماه ۱۳۳۱
زین کاروانسرای ، بسی کاروان گذشت
ناچار ، کاروان شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
شاعر سیف فرغانی . کتاب حماسه کویر از دکتر باستانی پاریزی
گم شدن در گم شدن ، دین من است
نیستی در هست ، آیین من است
چون به یک دم صد جهان واپس کنم
بنگرم ، گام نخستین من است
من چرا گرد جهان گردم ، چو دوست
در میان جان شیرین من است
***
ای هفت گردون مست تو ، ما مهره ای در دست تو
ای هست ما از هست تو ، در صد هزاران مرحبا
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر ، زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم ؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم ، او مرده و من سایه اویم
من او نیم ، آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودا زده از عشق شرر داشت
او در همه جا ، با همه کس ، در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر ، به سر داشت
من او نیم ، این دیده من گنگ و خموش است
در دیده او آن همه گفتار نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی شامگهان بود
من او نیم ، آری ، لب من ، این لب بیرنگ
دیریست که با خنده ای از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آنکس که تو می خواهیش از من ، به خدا مرد
او در تن من بود و ندانم که به ناگاه
چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی کافور نهادم
او مرده و در سینه من ، این دل بی مهر
سنگیست که من بر سر آن گور نهادم
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند
همتم تا می رود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می کند
چشمه سار طبع من دیگر نمی جوشد ولی
جویبار اشکم آهنگ روانی می کند
بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند
ما به داغ عشقبازی ها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند
نای ما خامش ولی این زهره ی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی می کند
گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی می کند
سال ها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی می کند
با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی می کند
بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران می رسد با من خزانی می کند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
هر چه گردون می کند با ما نهانی می کند
دور اکبر خوانی ما طی شد اکنون یک دهن
از اجل بشنو که با ما شمر خوانی می کند
می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می کند
شهریارا گو دل ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی می کند
شاعر : محمد حسین بهجت (شهریار)
چون پرستویی که در پرواز نیست
بالِ احساسِ من امشب باز نیست
پر شده از بغض تنهایـی دلم
شور و شـوق و خنـده و آواز نیست
رنگ هست اما مرا همرنگ نیست
راز هست اما مرا همراز نیست
غـیـر از آن نـا آشـنـای آشـنـا
هیچ کس با ساز من دمساز نیست
بـی بـهـار او ، پـرسـتـوی دلـم
هیچ وقـت آمـاده ی پـرواز نیست
دل بـه پـایـانِ تمـاشـا بستـه ام
گر چه پایان بـهتـر از آغـاز نیست..
شاعر : گمنام
چهارمین فنجون چاییمو کتابم با هم تموم میشن . هوا طوفانیه در نتیجه یه آسمون آبی خوشکل داریم . یکم روی صندلی لم میدم و غرق زیباییش میشم . به پرنده هایی نگاه میکنم که توی این باد و طوفان از رو نمیرن و به شکل خنده داری سعی می کنن خلاف جهت باد به پروازشون ادامه بدن . خندم می گیره ولی درست همون موقع لبخند روی لبام خشک میشه ، یاد خودم میفتم که با چه جون کندنی می خواستم بر خلاف جهت زندگی جاری اجباری ، زندگی کنم و نشد ، نتونستم و حالا مثل پیرزن های 90 ساله ، زندگیم خلاصه شده توی تراس و پشت پنجره آشپزخونه و لای صفحات کتابام . کی میدونه که دارم دنبال خودم می گردم لابلای صفحاتش ؟
درنگ جایز نیست تا قبل از پرت شدن توی دنیای دلتنگ خاطرات و آرزوهای بر باد رفته باید برم سراغ کتاب بعدی .
دیر جنبیدم ، دست و دلم به سمت هیچ کتابی نرفت . دو زانو جلوی کمد کتابخونه روی زمین نشستم ، دیوان شمس رو باز می کنم و بی هدف ورق میزنم روی یک غزل متوقف میشم ، به دلم می شینه دوبار با عمق جونم می خونمش و چه آرامشی بعد از اون التهاب کشنده به جونم میریزه .
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود ...
برمی گردم توی تراس و فنجون پنجم چایی رو با کتاب جدیدم شروع میکنم .
ادامه مطلب ...روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد
این چه عیب است بدین بیخردی وین چه خطاست
باده نوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالم سر است بدین حال گواست
فرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم
وان چه گویند روا نیست نگوییم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم
باده از خون رزان است نه از خون شماست
این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود
ور بود نیز چه شد مردم بیعیب کجاست
ان شاء الله که به یاری خدا همینطور باشه " آمین "
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
چون آرزوی تنگدلان دیر رسیدی
چون دوستی سنگدلان زود برفتی
زان پیش که در باغ وصال تو دل من
از داغ فراق تو برآسود برفتی
ناگشته من از بند تو آزاد بجستی
ناکرده مرا وصل تو خشنود برفتی
آهنگ به جان من دلسوخته کردی
چون در دل من عشق بیفزود برفتی
شعر از اوحدالدّین محمّدبن محمّد انوری
دانلود آهنگ ای دیر به دست آمده از حبیب از اینجا
هرکسی بهت گفت دوستت دارم ، عاشقتم ، تو خاصی ؛ دلتو بردار و فرار کن . هزار سال نوری ازش فاصله بگیر . این آدم همونیه که اومده تا با خاک یکسانت کنه و بره !
پ . ن : نمیدونم این متن یا شعر از کیه ؟ حال سرچ کردن هم نداشتم تا از هویت صاحبش مطلع شم . هر کسی گفته دستش درد نکنه :
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درونِ قفسِ سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای، باران
باران…
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشی هاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید: گر چه شب تاریک است
دل قوی دار، سحر نزدیک است…
وقتی هیچکس تو را نمیخواند و نمیفهمد برای خودت یک فنجان چای بریز
برای خودت یک صندلی به تراس ببر
خودت را به مهمانی آفتاب و آسمان دعوت کن
لم بده ، کتاب بخوان و چای بنوش و لبخند بزن
چون خورشید تنها
چون آسمان تنها
خودت عاشق خودت شو
برای خودت گل بخر
شعر بخوان
هرچند غم انگیز اما
خودت برای خودت همه کس باش
موندن و رفتنت دیگه فرقی نداره واسه من
اره روچون فروکنی ، چه در کشی ، چه تو کنی
بخیه رو بخیه می زنم به تیکه پاره ی دلم
این همه وصله پینه رو چطور میخوای رفوکنی؟