فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

همه ی امیدم


کاش میدونستی همه ی امید یک زن بودن یعنی چی !

کاش میدونستی دلگرمی یک زن بودن یعنی چی !

زنی که حرف نمیزنه ، محرم راز نداره ، نمیخنده ، گریه نمیکنه و خودشو توی یه چهاردیواری لای کتاب هاش محبوس و پنهان کرده ، برای همچین زنی ، همه ی امید ، دلگرمی ، یعی تمام زندگیش ، یعنی ثانیه به ثانیه نفس کشیدنش !

کاش می فهمیدی !!




پرواز


زندانم را تنگ تر کردم . با کنار گذاشتن کاری که اندک دلخوشی های زندگی را به من نشان میداد و لذت های ناچیز زودگذرش ، بزرگترین اتفاقات زندگی ساکنم را رقم میزد . زندانم تنگ شد به اندازه چهار دیواری تاریکی به نام خانه . در حضور زندان بان و شکنجه گر ؛ که یکی روحم را می نوشد و دیگری جسمم را می فرساید . سالهاست که به انتهای خویش رسیده ام . اما شگفتا که آنچه زندگی اش می نامند هنوز جاریست . انتها را با تمام غربتش دوست دارم و زندگی را با جریان پرشتابش درک نمی کنم . باید به باد بسپارم ته مانده های بودنم را که هنوز به پرواز امیدوارم .



چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند ؟؟؟


کدوم افسانه هست که ریشه در حقیقت نداشته باشه ؟

کدوم حقیقت هست که در طول قرون و اعصار متمادی شاخ و برگی بهش نداده باشن ؟

حقیقت و افسانه چنان در هم پیچیدن که گاهی مرزهاشون غیرقابل شناسایی میشه !

آیا افسانه ها هستن که حقیقت رو زنده نگه داشتن یا حقیقت واسه زنده موندن خودشو لای افسانه ها پیچید و مخفی کرد ؟

چقدر همه چیز جهان درتضادی هماهنگ و همسو هست؟

همه چیز در عین سادگی بسیار پیچیدست ، در عین عیانی پنهان هست ، در عین اعجاب انگیزی ملموس و روزمرست !!!!!!!!

آیا این ما نیستیم که در مداری دوار سرگردانیم ، به دور مرکزی که هرجا بریم و هرکار کنیم بازهم تو فاصله ای مشخص و معین در حال طواف کردنش هستیم؟

سفر شاید بهانست برای باز رسیدن به نقطه اولی که بودیم !؟

اما نه ، چیزیکه توی این سفر دایره وار به دور مرکز عوض میشه  ، نه مبداء هست نه مقصد و نه مرکز این سفر و نه حتی منازل سفر ، فقط خود خام ماست که پخته میشه ...


پنج شاکینه ی پدر بزرگی : هوش ، دانش ، اندیشه ، تدبیر و قصد

پنج شهر پادشاه تاریکی : دود ، آتش ، باد ، آب و تاریکی



لوپ زندگی من !


امید یعنی تکرار چرخه :

تابستون بگی حال بدم بخاطر گرماست ، پاییز که بیاد ، هوا که خنک شه خوب میشه حالم .

پاییز بگی هوای گرفته و دلگیر پاییزیه که باعث میشه حالم بد باشه ، زمستون که بیاد ، برف و بارون که بباره حالم خوش میشه .

زمستون بگی ، حال بد این روزام بخاطر روزای کوتاه و سرد زمستونیه بهار که بیاد خوب میشم .

بهار بگی بدحالیم بخاطر هوای کسل کننده و خواب آور بهاره ، تابستون که بیاد ، روزای بلند و گرمیش حالمو میزون میکنه .



کاش


همه می نالند از کمبود وقت ، من ز بسیاری آن


کاش میشد از زمان ، از عمر ، از لحظه های کشناک بی پایان حاتم بخشی کرد به اونا که لازمش دارن ، اونا که یک لحظه بیشتر زنده بودنشون می ارزه به کل حیات بعضیا . 

دیگه این روزا و شبای حیرونی و این همه پریشونی که اینقدر آب و تاب نمیخواد ، این همه تفصیل نمیخواد .

به ادبیات جوونای این دوره : تمومش کن بره باو !






نومید


خدایا

دلگیرم ازت که به اسم حکمت و مصلحتت به هر چی که ازت خواستم نرسوندیم .

تو خدا بودی ! از خدا مگه میشه انتظاری جز استجابت دعا و برآورده کردن آرزوها داشت ؟

دلگیرم ازت



زندگی میگذره ولی از روت !





خواب و خیال


یه روزایی توی زندگی هست که بیشتر شبیه خواب و خیالن تا واقعیت

مثل امروزم

که فقط تا آخر امشب واقعی بودنش باور کردنیه و از صبح فردا شک میکنم که واقعی بود یا خیالی خوش و خوابی شیرین !




صحنه تئاتر من


بازم منو آینه و لوازم آرایش

بازم نمایشی در پیش است

نمایش من حالم خوبه و هیچ مشکلی ندارم ؛ به چه زندگی لذت بخشی .

لطفا به چشمام نگاه نکنید و باور کنید .




کاش های غیرممکن


بازم یه پنجشنبه جمعه دلگیر دیگه

کاش میشد تمام پنجشنبه ها و جمعه ها رو از تقویم پاک کرد

از روزای زندگی حذف کرد

باید پنجشنبه جمعه ها رو مرد




راست و دروغش با گوینده


حالا دیگه نوبت به هیتلر رسید :


از هیتلر پرسیدند :

چرا از میان جنگ و عشق ٬ جنگ رابرگزیدی؟ 

پاسخ داد:

درجنگ یا زنده میمانی یا میمیری اما در عشقروزی هزاربارمیمیری و زنده میشوی




از خاک در آمدیم و بر باد شدیم


زندگی همینه مجموعه ای از هیچ های انسان شده و انسان هایی هیچ شونده !




یک چند به کودکی به استاد شدیم

                                       یک چند به استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که ما را چه رسید

                                         از خاک در آمدیم  و  بر باد شدیم



سال هزار و چهارصد و چند

بیا باهم چشمامون رو بگذاریم روی هم و آینده رو تصور کنیم . حاضری ؟ 


زمان ده سال بعده ، سال 1404 در چه حالی هستی ؟

منکه هنوز با اشارپم توی تراس روی صندلی نشستم . آفتاب داره گرمم می کنه و من چایی می خورم و کتاب می خونم و گاهی بیرون رو نگاه می کنم . یه رشته هایی از موهام نزدیک شقیقه ها سفید شده و هر روز کاسه رنگ بدست سعی می کنم رنگ شون کنم . هنوزم صبحا زود بیدار میشم و شبا بیخواب . هنوزم از تلویزیون خوشم نمیاد و هر روز پیاده روی می کنم . چندتایی چین و چروک روی صورتم هست اما زیاد جدی و عمیق نیستن . هنوزم طبیعت و سرما و سفر رو دوست دارم و گاهی بهشون پناه میبرم . هنوزم بهم میگن کافئین نخورم و من لجوجانه و البته پنهانی به کارم ادامه میدم . هنوزم دوستام زنگ می زنن و دو ساعت تمام غرغر می کنن و من گوش میدم . احتمالا هنوزم دارم اینجا می نویسم و برام اصلا مهم نیست که علم پیشرفت کرده و مردم پست هاشون رو برای هم احیانا تله پاتی می کنن ، همین چندتا وبلاگ و وبلاگ نویسی که هنوز همین روش رو ادامه میدن برام کافیه . هنوزم یادداشت بر می دارم و دستپختم خوبه و صداهای بلند اذیتم می کنه و دوش گرفتن رو دوست دارم و به چند نفر کمک می کنم و مهمونی میدم و مهمونی میرم و زندگی در جریانه .


حالا بیا بریم به بیست سال بعد از اون ده سال ، سال 1424

من پیر شدم ، موهام سفید شده و صورتم چروک برداشته . عینکی شدم و هر کتابی رو نمی تونم بخونم . دیگه این وقت سال نمیتونم برم توی تراس آفتاب بگیرم . احتمالا یکی دوتا بیماری ریز و درشتم دارم و بخاطرشون باید مرتب تحت نظر پزشک باشم . اما تو که خوب میدونی با پزشک جماعت میونه خوبی ندارم . منم غرغرو شدم و دنبال گوش مفت می گردم که براش غر بزنم اما چون همه چی خیلی عوض شده و کسی نیست که بهم گوش بده تلویزیون می بینم و واسه خودم با صدای بلند غر میزنم . گاهی آهنگای دوران جوونیمو گوش میدم و خاطراتم رو واسه خودم مرور می کنم . حالا دیگه به آلبوم عکس علاقمند شدم و اگه دلم بخواد چیزی بنویسم باید از کاغذ قلم استفاده کنم چون دنیا خیلی عوض شده و من نتونستم پا به پاش عوض شم . ممکنه بخاطر داروهایی که مصرف می کنم خوابم خوب شده باشه و بتونم در طول روز یکم چرت بزنم . مرواریدای درشت میندازم گردنم و کفشای تخت می پوشم و موهامو مرتب کوتاه میکنم . حالا دیگه دوستام که غر میزنن منم پا به پاشون غر میزنم . پیاده روی هم میرم اما روزای آفتابی . یه چند تایی دوست جدید هم توی پارک پیدا کردم که گاهی با هم مهمونی دوره می گیریم ؛ البته دیگه الان توی انتخابشون سخت گیر نیستم ، هر کی شد ، هر چی شد ، فقط همکلام داشته باشم کافیه . حالا دیگه از خرید کردن اونقدرا هم لذت نمی برم و کمتر دلم هوای تنهایی داره و بیشتر به بافتن و دوختن علاقمند شدم . البته هنوزم به چند نفری کمک می کنم و راه خونه رو گم نمی کنم .

تو در چه حالی ؟


حالا بیا بریم خیلی جلوتر مثلا یکی دو ماه بعد از مرگ ، یا نه یک سال بعدش .

از اونجایی که از دنیای بعد از مرگ اطلاعی در دست نیست ، نمی دونم در چه حالی هستم . ولی روی زمین رو می دونم چه خبره . دوستان و آشنایان و نزدیکان دیگه باور کردن که رفتم . بعضیاشون هنوز هم گاهی یک کم ناراحت میشن ولی در کل با رفتنم هیچی توی دنیا عوض نشده . نه ضایعه بزرگ و جبران ناپذیری به هیچ صنف و گروه و دسته و حزبی وارد شده و نه نبودنم جایی احساس میشه . وسایل شخصیمو بخشیدن و لباسامو گذاشتن دم در ، نوشته هامو ریختن دور و کتابای کتابخونمو به بازیافتیا فروختن یا در بهترین حالت به کتابخونه سپردن . همه چیز اینقدر تمیز و عادیه که انگار از اول اصلا وجود نداشتم .

خب پس توی این برهه از زمان چی از من مونده ؟ 

فقط یادی توی خاطره ها

چی تونستم با خودم ببرم ؟

تقریبا هیچ چیز جز کردارم !


یعنی در واقع این همه عمر از خدا گرفتیم ، درس خوندیم ، عاشق شدیم ، کار کردیم ، ازدواج کردیم ، بچه دار شدیم ، پول در آوردیم ، خونه و ماشین خریدیم ،لباس وسیله تلنبار کردیم روی هم ، خندیدیم ، گریه کردیم ، آمد و شد داشتیم ، خوندیم ، خوردیم ، خوابیدیدم که چی ؟

که بمیریم و هیچی از ما باقی نمونه ؟


شاید همه اینا برای اینه که روحمون رو پرورش بدیم ، بزرگش کنیم ، جلاش بدیم با کمک جسمی که تمام مصائب وجود این روح رو به امیدی که نمی دونیم چیه به دوش می کشه و تحمل میکنه . روح خام و نپخته ایکه بدستمون سپرده شد تا یه روز شکل گرفته و پخته و ورزیده و زیبا تحویل صاحبش بدیم ! 


تو چی فکر میکنی ؟



افزوده شماره یک : الان سال ۱۴۰۰ همه چی مثل پیش بینیمه غیر از اینکه کاری به موهای سفیدم ندارم و میگذارم آزادانه خودشونو نمایش بدن و کرونا مهمونی هارو تعطیل کرده



جایی که چشم امید همه فقط به خداست


بیمارستان خیلی شلوغه ، آدمه که توی همدیگه وول میخورن .

یه گوشه وایسادم و به این ازدحام جمعیت خیره شدم . زن و مرد و پیر و جوون با تیپای مختلف ، بعضیا با گل و شیرینی ، بعضیا با آبمیوه و موز و کمپوت در رفت و آمدن . از لابلای جمعیت صورت خسته و تکیده شو می بینم . روبروی در ورودی تکیه میده به محافظ راه پله و متفکر خیره میشه به در ورودی . جلو میرم و سلام میدم اشک تو چشاش جمع میشه ، دلم میخواد بهش دلداری بدم اما بلد نیستم اکتفا میکنم به گرفتن دستش و نوازش کردنش . چند دقیقه بعد سرتاپا کاورای آبی رنگ مسخره ای رو پوشیدم ، از در شیشه ای بزرگی عبور کردم و بالای سر آدمی هستم که بهش میگن زنده ولی هر کدوم از اون سیما یا شلنگا که ازش جدا شن دیگه زنده نیست ! اوضاع رقت بارش اشک میاره به چشمام و قلبم فشرده میشه . احساس میکنم هوا اینقدر سنگینه که برای تنفس نیاز به تلاش بیشتر دارم . پشت دستش رو نوازش میکنم و آروم میگم زود برگرد ؛ منتظرای زیادی اون بیرون داری . بیشتر از این طاقت موندن ندارم ، برمی گردم ولی بجای آسانسور از راه پله استفاده می کنم . توی راه یکی یکی کاورا رو از تنم در میارم . توی آخرین پاگرد چند دقیقه ای صبر میکنم نفسای عمیق می کشم تا حالم بهتر شه و به خودم مسلط شم . پایین که میرسم دورش پر از آدمایی هست که واسه ملاقات اومدن . یه گوشه صبر میکنم تا دورش خلوت شه . تو این فاصله به آسانسور دقت میکنم که مرتب از جمعیت حاضر توی بیمارستان پر و خالی میشه . بعضیا با چهره شاد و راضی بیمارستان رو ترک میکنن و بعضیا هم با چشمای پف کرده و بینی قرمز و چهره ای غمگین .

عجب جای عجیبیه بیمارستان !

همزمان میشه امید و یاس رو توی چهره آدمای حاضر دید . همزمان هم بوی مرگ میده هم زندگی . حضور نامرئی رو حس میکنی که جون می گیره و تکاپوهای مرئی رو می بینی که جون می بخشن . پشت همه این نقاب ها اراده ای رو حس میکنی که بازی زاد و ولد و مرگ و میر رو راه انداخته و خیل آدم های ناتوانی که چشم امید بستن به این اراده ازلی و ابدی ، برای بهتر شدن حال عزیزانشون .

به این فکر میکنم چند درصد از این جمعیت به خواسته شون میرسن و به تن چند درصدشون رخت عزا پوشونده میشه ؟

برای خداحافظی که جلو میرم حالش بدتره ، زبونم باز هم واسه دلداری نمی چرخه به گفتن منتظر خبرای خوش هستم بسنده میکنم و با لبخندی که فقط خودم خبر از زورکی بودنش دارم ازش خداحافظی میکنم .

تا خونه صحنه ها جلوی چشمم تکرار میشن و مرتب دعا میکنم برای سلامتی همه مریضا و دلشاد شدن خانواده هاشون اما واقعا کی میدونه که فردا چی در انتظارشه ؟




جوک زندگی من


درست زندگی کردن رو یادم نگرفتم ، بلد نیستم !!!

نمیدونم از روزایی که حالم خوبه چطور باید استفاده کرد؟

نمیدونم روزایی که حالم بده چطور باید سر خودمو گرم کنم ؟

 یاد جوکی افتادم که خیلی وقت پیش توی تلگرام برام فرستادن . حکایت منم حکایت همون دختر دهاتی شده که اکس زد ، چون رقصیدن بلد نبود تا خود صبح نون پخت ! 

منم روزایی که حالم خوبه بلد نیستم چیکار کنم که از زندگیم لذت ببرم مثل امروز که تمامش به شستن و سابیدن خونه گذشت !

:(




کوسه های زندگی

اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟ 

اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه. 

کوسه میگه اما یه شرط دارم. 

اختاپوس میگه: چی؟ 

کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.

اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.

کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.اونها خیلی با هم شاد بودن.با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود. اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای دوستیشون این کار رو میکرد.

تا اینکه یک شب، دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام. 

اختاپوس گفت اما بازویی نیست. کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد!! بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد. خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود. کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.

.

.

ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم. فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوسمون داره. فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم. کوسه هایی وارد میشن و اروم اروم قسمت هایی از ادمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم، قطع میکنیم و نمیبینیمش که چه دردی میکشه، فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که طرف تو رابطه از ما میخواد و این درد داره. دردناکه. اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون نداریم. 

اینجاست که خسته میشیم و احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این تفکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم.

این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه، اینکه طرفی که سالها آزار داده، برمیگرده و میگه: دلم برات تنگ شده!! .

.



به گذشتها که نگاه کنیم، کوسه هایی از خاطراتمون سرک میکشن و میگن: " سلام " برگردم؟