فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

مادر شدن


وقتی حجم کوچولوی صورتی رنگ پارچه پیچ شده رو گذاشتن توی بغلم نگاه غریبی بهش کردم و تو دلم گفتم اه اه اه یعنی من این همه مدت اینو با خودم اینور اونور میبردم ؟ چقدر زشته ! چقدر بی دست و پا و شل و ول و بدقیافه و چندشه ! وایییی حالا باهاش چیکار کنم ؟

اولین بار که ادای مثلا شیر خوردن رو در میاورد و شیر نداشتمو مثلا مک میزد اینقدر لبریز از درد بودم که ازش متنفر شدم اما بی اختیار اشکم جاری شد !

یادمه مامانم پرسید چرا گریه میکنم بهش گفتم ازش بدم میاد نمیخوام بهم بچسبه ببریدش جایی که چشمم بهش نیفته .

فک بی جونش با چند مک بی فرجام خسته شده بود راحت ولم کرد و مامانم بغلش کرد و برد سمت دیگه اتاق

از بیرحمی خودم تعجب کردم !

از تنفر خودم نسبت به موجودی که این همه منتظر اومدنش بودم تعجب کردم !

از خودم می پرسیدم یه آدم گنده و بالغ اندازه من این همه درد و عذاب رو تحمل میکنه واسه این ؟ دیگه هر چی سختی کشیدم بسه ، اصلا بره گم شه ! غافل از این که تازه اول سختی و عذابه !

یکی دو ساعت بعد تازه از خواب بیدار شده بودم هنوز منگی خواب از سرم نپریده بود که صدای پچ پچ مامان و خالمو شنیدم . خالم میگفت بیدارش کن بهش شیر بده بچه قندش بیفته خطرناکه . مامانم میگفت نه الان کاری باهاش نداشته باش نمیخوادش . یکم آب قند بهش میدم و من تو دلم میگفتم بهتر که این حال بهم زنو نزدیکم نیارن که چشمم بهش بیفته و ببینمش . خودمو به خواب زدم و چند دقیقه بعد دوباره خوابم برد . اینبار با صدای ونگ ونگ ضعیف بچه بیدار شدم . مامانم بغلش کرده بود و با قطره چکون سعی میکرد قطره قطره بهش آب قند بده . از حرف کسایی که دور مامانم جمع شده بودن فهمیدم که بلد نیست قطره های آب قند رو بخوره .

اشک تو چشام جمع شد دلم به رحم اومد یعنی این موجود صورتی چندش آور اینقدر ضعیفه که بلد نیست چند قطره آب قند رو قورت بده ؟ مگه میشه ؟ یعنی اینقدر ناتوانه ؟ خب اگه من بهش شیر ندم چی میشه ؟ یعنی قندش پایین میاد و میمیره ؟ فقط بخاطر اینکه ساده ترین ، غریزی ترین و بدیهی ترین کار ممکن واسه زنده بودن یعنی بلعیدن رو بلد نیست ؟ به سختی از تخت جدا شدم و با وجود درد زیاد به پشتیش تکیه زدم . با این حرکت همه متوجه شدن که بیدار شدم اما هیچکس از جاش تکون نخورد و همچنان تلاش میکردن تا به این کوچولوی نادون یکم آب قند بدن بخوره . دو دل بودم که بگم بیارنش یا نه ؟ تحملشو دارم یا نه که دوباره صدای گریش که چندان بی شباهت به صدای ناله بچه گربه نبود بلند شد .

همین گریه ضربه آخر رو بهم زد .

اگر مراقبش نباشم قطعا میمیره .

نه زبون داره که بگه گشنمه نه دست و پاشو داره که خودش خودشو سیر کنه . مامانمو صدا زدم که بیارنش . دوباره پارچه پیچ کوچولو آوردن و به محض اینکه گذاشتنش تو بغلم ساکت شد ! نکنه مرد ؟ از ترس چسبوندمش به سینم  و تو دلم آشوب شد . با دقت انگشتای ظریفش رو که اندازه چوب کبریت بود نگاه کردم ، لبای قرمز و کوچیکش ، پوست نازک و سفیدش ، کله کچلش چشای بسته و پف دارش و قفسه سینه ایکه پایین و بالا نمیشد . هول کردم با اینکه تجربه شیر دادن نداشتم اما داشتم سعی میکردم یه جوری بهش شیر بدم ، نکنه بمیره ! آخه خیلی نحیف بود . دوباره دهنش به ونگ باز شد و خیالم راحت شد که زندست ! مامانم کنارم بود وقتی مطمئن شد که میخوام شیرش بدم کمکم کرد .

تا شب همچنان هر نیم ساعت یک بار تلاش میکردیم غریزشو بیدار کنیم واسه مک زدن و تا شب از نگرانی و وحشت مردنش درد خودمو فراموش کردم . آخر شب بود که تونست درست شیر بخوره و بخوابه . خیالم که راحت شد دراز کشیدم و تازه درد اومد سراغم .

الان از اون روز دوازده سال میگذره و همچنان دردای خودم رو فراموش میکنم تا راحتی و آسایش براش فراهم کنم . من مادر شدم و دقیقا از اون لحظه که وحشت از مردنش به دلم چنگ انداخت مادر شدم .