فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

طاقچه ی ذهنم



مثل همیشه دستم مستقل از ذهنم مشغول کاره و ذهنم بدون مزاحم هزارجا در پروازه . حوله دستی آبی رو روی رخت پهن کن پهن می کنم ، اولین باری که یه طاقچه تو ذهنم درست کردم کی بود ؟ بهش گیره می زنم ، وقتی بود که آزاده نامزد کرد و رفتارش باهام عوض شد . حوله سر خشک کن سفید با گلای ریز سبز صورتی که عاشق ترکیب رنگشم رو با دست صاف می کنم که پهنش کنم ، اون موقع بود که برای اولین بار تصمیم گرفتم یه طاقچه درست کنم توی ذهنم واسه خاطرات آدمایی که توی گذشته هام هستن اما دیگه بهشون حسی ندارم . بهش گیره میزنم ، الان سالهاست که ازش خبر ندارم . روبالشی سفید رو پهن می کنم و گیره می زنم ، دومیش امینه بود که اعتبار منو با دروغاش پیش همکلاسیای دانشگاهم از بین برد . برمی گردم توی اتاق جلوی میز آرایش می شینم که موهای کوتاه نم دارمو سشوار بکشم ، ترتیب بعدیا یادم نیست . اما همه رو به خاطر دارم . برس پیچ می کشم به دسته های مشکی موهام ، یه پسرخاله ، یه دختر خاله ، رئیسم ، چهار نفر از همکارام ، دوتا از دوستای مثلا صمیمیم . به پوست سرم تونیک میزنم و آروم ماساژ میدم ، سه تا از دوستای دورم ، شوهر خواهرم ، شوهر هم خونه ایم . موهامو شونه میزنم و می بندم ، تنها دوست جنس مذکر عمرم ، زن برادرم ، اولین و آخرین عشقم و آخریش رویا . لوسیون میزنم ، چقدر خاطرات توی طاقچه ذهنم زیادن ؟! بعضیاشون چقدر خاک گرفتن ؟! می خوام کمی آرایش کنم ، نمیشه ، چشامم مستقل از ذهنم و بدون اطلاع قبلی صورتمو خیس کرده . بالاخره دست و ذهنم هماهنگ میشن همین جور که خاطرات توی ذهنم صف کشیده  ، دستم بی اختیار داره نگین شرف الشمس زرد رنگی رو لمس می کنه که بهم عیدی داده بود و من توی یه جعبه کوچیک نگهش داشتم . چشام روی گربه سنگی صورتی رنگ جاکلیدی خیره می مونه که بهم هدیه داده بود . آخ ! اولین و آخرین عشقم ! 

 زن خاکستری خاکسترنشین توی آینه خیره شده به تقلای قلبم برای یادآوری و ذهنم برای فراموشی . چه دردناکه ! 

یه اسم تکرار شونده توی تک تک سلولای تنم طنین انداخته . چنان محکم تکرار میشه که گویی قلبم با اونه که ضربان داره ، که میزنه . 

مگه قرار نبود بهش هیچ حسی نداشته باشم ؟ پس چرا نمیشه ؟ چرا هر روز با حجم جدیدی از دلتنگی میاد سراغم ؟ چرا هنوز قلبم طپش هاشو با ضرباهنگ اسمش تنظیم می کنه ؟

خب دوباره گند زدم به حال و هوای دل و چشام توی چند روز آینده

لعنت به هر چی دله 



خیال ناتمام من

بالاخره ساختمان اداری روبه روی خونه ما ساخته شد و ساکنین بدون آویزون کردن تابلو ، توش مستقر شدن . از نمای رومی خوشکلش خوشم میاد مخصوصا توی شب که با نورهای ضعیف زرد و سفید نورپردازی میشه . امروز عصر بی چایی ، بی حوصله ، بی کتاب و گوشی نشسته بودم پشت پنجره و بهش زل زده بودم و نمیدونم دقیقا ذهنم کجاها در حال پرواز بود که کل چراغای داخل واحداش همزمان روشن شد و از پنجره های لخت و بی پرده توی تمام واحدا مشخص شد . یه واحدش شبیه گالری نقاشی بود یه واحدش میز و صندلی هایی داشت مثل باجه های بانکای خصوصی ، یه واحدش کاغذ دیواری شده بود و یه میز تحریر خیلی بزرگ با یه صندلی گنده تر از هر صندلی که دیده بودم پشتش ، کنار پنجره بود .

یاد یکی از رویاهام افتادم .

همیشه دلم میخواست توی هر خونه ای که زندگی میکنم ، اتاق من یه جور خاص باشه . دلم میخواست یه طرفش پنجره های بزرگ و بلند و بی پرده با شیشه های بزرگ ساده داشته باشه که بشه ازش آسمون و منظره خوشکل پارک یا جنگل یا لااقل چندتا درخت رو دید .

ولی خب درست به همین دلیل که اکثر آرزوها همیشه فقط آرزو باقی می مونن ، این آرزوی منم همینطور باقی موند .

اما

درسته که نمیشه بعضی آرزوها رو به دنیای واقعی آورد ولی خود آدم ها که میتونن وارد دنیای رویاها بشن ؟

نمیشه ؟

من اینجوری به رویام رسیدم .

هر شب موقع خواب خودم رو تصور میکنم که با لباس حریر بلند و سفیدی مثل لباسای میناتوری ، روی یه کاناپه نشستم و دارم از منظره های بدیع و زیبا و خیالی که به دلخواه من قابل تغییر هم هستن ، توی سکوت ، لذت میبرم . منظره هایی که طبق میل من رنگها فصل ها و هواشون قابل انتخابه .


گاهی شاید برآورده نشدن آرزوهایی ، قشنگ تر از نوع تحقق یافتش باشه ؛ مثل این یکی !




یک زندگی مشترک هیجانی تضمینی !

یه فصلی از زندگیم بود که فکر میکردم چقدر زندگی مشترک قشنگه !

فکر میکردم چقدر خوبه که آدم توی همه چیز زندگیش یه شریک همیشگی داشته باشه که همو بفهمن ، که مشکلات زندگی رو با هم حل کنن ، که تکیه گاه هم باشن . یکی که روز رو به خاطر اون شب کنی و بخاطر همون شب رو به صبح برسونی . خلاصه فکر میکردم شریک و همسر آدم ، میشه تمام کس و کار و دارو ندار آدم .

ولی از اونجایی که زندگی همیشه در کمین نشسته تا حال آدمو بگیره ( انگار که سادیسم داره و از این کار لذت میبره ) ، دیری نگذشت که خیال پردازیا و رویاهای قشنگم ته نشین کرد و واقعیت و حقیقت زندگی مشترک برام آشکار شد .

فهمیدم زندگی مشترک جز اسارت چیزی نیست !

فهم و درک ؟ چه شوخی بی مزه ای ! اصلا چه معنی داره یه مرد با اون ابهتش یه زن رو درک کنه و بفهمه ؟ این فقط و فقط وظیفه زنه که در همه شرایط مردش رو درک کنه !

مشکلات زندگی رو با هم حل کنن ؟ واه چه حرفا ؟ اصلا مگه توی زندگی مشترک مشکلی باقی میمونه وقتی قراره مرد هر چی گفت زن بگه چشم ؟؟؟

تکیه گاه هم باشن ؟ این زنه که ضعیفه و باید تکیه بده به مردش ! اصلا چه معنی داره که زن خودشو اینقدر قاطی ماجرا کنه که انتظار داشته باشه  ازش راه حل بخوان یا حتی نظر بده ؟ مرد تصمیم میگیره زن هم اصلا معنی نداره که به حساب بیاد !

همسر ؟؟؟؟؟؟ خواب دیدی خوش باشه جانم . اینجا مملکت گل و بلبله و چیزی به اسم همسر وجود خارجی نداره . اینجا همه سر و نیم سرن !

البته یه تخفیف به همه خانوما دادنا !

فکر نکنین یه وقت خدای نکرده اینجا حقی پایمال میشه ها ! 

اصلا و ابدا

حاشا و کلا

باید شوهر و آقا و ولی نعمت و سرور آدم بشه همه کس و کار و دار و ندارش !

خب به اینجای قضیه که رسیدم  یکم شوکه شدم ، هنگ کردم ، باورم نمیشد این بود حقیقت و واقعیت اون تصور زیبام از زندگی مشترک .

اول سعی کردم خودمو نشون بدم ، اعتراض کنم که بگم آهای شریک جان ، منم شریکما ! پنجاه پنجاه شریکیم تو این زندگی !

ولی خب از اونجا که گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من ، آنچه البته به جایی نرسد فریاد است ، تغییری توی زندگیم صورت نگرفت که نگرفت .

البته واضحه که کوتاه نیومدم و اینبار سعی کردم خودم رو با شرایط وفق بدم ، که اونم از آدمی مثل من ، بعید ترین کار دنیا بحساب میاد و این بار هم شکست خوردم .

و اصولا به این نتیجه رسیدم که ارزش نداره بخوام چیزی رو عوض کنم چون میشه حکایت اون کلاغه که خواست راه رفتن کبک رو تقلید کنه راه رفتن خودشم از یاد برد .

حالا هر روز از صبح تا شب عین تام و جری با هم مسالمت آمیز !!!! زندگی میکنیم و خدا رو هزاران بار شکر که اینجوری زندگی رو ادامه میدیم چون هرگز زندگیمون تکراری نخواهد شد . یه زندگی با هیجانات تضمین شده !

حال به هم زن نبودنشو تضمین نمیکنم ولی اگه هیجان زندگی براتون مهمه حاضرم تضمین کنم و مشاوره بدم .