فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

... من ...


گم شدن در گم شدن ، دین من است

نیستی در هست ، آیین من است

چون به یک دم صد جهان واپس کنم

بنگرم ، گام نخستین من است

من چرا گرد جهان گردم ، چو دوست

در میان جان شیرین من است


***


ای هفت گردون مست تو ، ما مهره ای در دست تو

ای هست ما از هست تو ، در صد هزاران مرحبا



دین ، آلت دست


افراد و جمعیت ها دین را به نظر مادی و منافع خصوصی و احوال شخصی می نگریستند . این وضع هنوز هم ادامه دارد . طبقات حاکمه هنگامی دست به دامان دین می شوند که بخواهند حقوق مردم را غصب و پایمال کنند و از آنها انتظار دارند که در برابر دین قیام نکنند و دم نزنند زیرا دین در این حالت خدمتگزار طبقه خاصی است و از لحاظ سیاسی و اقتصادی و اجتماعی ، حامی او و مخالف مردم است . در حقیقت ، دین در حکم یک نظام مادی خالصی است که در راه مصالح گروهی که دست به دامن آن شده اند کوشش می کند . از اینجا متوجه می شویم که میان اوضاع مادی و دین ، پیوندی ناگسستنی وجود دارد . طبقه حاکمه انتظار دارند که دین آنها را در حکومت بر توده ها یاری کند و توده ها انتظار دارند که دین آنها را از طغیان طبقه حاکمه نجات بخشد .


جلد ششم امام علی (ع) صفحه 195


قدر دانم و مدیون

داشتم کارامو انجام می دادم که بخودم اومدم و دیدم پیوسته دارم این بیت رو می خونم :

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

                                                   تو از این چه سود داری که نمی کنی مدارا

این بیت شعر منو برد به سالهای دور زندگیم .

به اون موقع که یازده یا دوازده سالم بود .

یادمه اول راهنمایی بودم که با حافظ و شعراش آشنا شدم . اون سال معلم ادبیاتمون 4 نمره از امتحان ثلث سوم رو اختصاص داده بود به حفظ یکی از غزلیات حافظ . اولین شعری که ازش حفظ کردم شعر بسیار معروف گفتم غم تو دارم ، بود . بخاطر تکرار افعال گفتم و گفتا خیلی برام محبوب بود . الان حتی یادم نیست فامیل معلممون چی بود ؛ به هر حال چه زنده و چه رفته خدا روحش رو قرین رحمت کنه که پای منو به گلستان اشعار شیرین فارسی باز کرد . از اون سال بود که شروع کردم غلط و غلوط به ضرب و زور شعراشو حفظ کردن . یک کتاب حافظ قدیمی داشتیم که بنده خدا ورق ورق شده بود از بس که زیر رو روش کرده بودم . داداشمم هر وقت نگاهش به کتابه میفتاد که چطور پرپر شده ، غر میزد که این کتاب قدیمیه ، حیفه ، جویدیش دیگه ، ولش کن . ولی گوش من بدهکار نبود . اون سالا یه چیزی توی عمق وجودم ناآرومی می کرد که حس می کردم با خوندن شعر ( هر چند که معنیشو اصلا درک نمی کردم ) آروم میشه . حس خوشایند آرامش روحی دستاورد اون اشعار بود .

خلاصه رسیدم سال اول دبیرستان که داداشم رفت سر کار و با اولین حقوقش برای همه افراد خانواده یه کادو خرید و نصیب من شد یه جلد دیوان حافظ جیبی . بگذریم که چقدر از کارش خوشم اومد و برام نمادی شد از عشق به خانواده ، در واقع دومین کسی بود که با هدیه ای که به من داد دری دیگه به دنیای شیرین و روحبخش عرفان و شعر برام باز کرد .

سالهاست که میگذره و خونه من پر شده از کتابای کوچیک و بزرگ غزلیات حافظ  که بهم هدیه دادن اما هنوز اون دیوان کوچیک رو که ورق ورق شده بیشتر از هر دیوان حافظی که داشتم و دارم ، دوست دارم . فقط خدا می دونه اون معلم باذوق و قریحه و داداشم چه دین بزرگی به گردنم دارن چون توی تمام لحظات تلاطم روحی سال های زندگیم ، این چراغی که بدستم دادن ، آرامش رو به جسم و جونم برگردوند . من این آرامش و هر چه رو که به دنبال اون بدست آوردم مدیونشونم .