فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

عجولدوست


هنوز به دلم ننشسته بودی که از چشمم افتادی
واقعا چه عجله ای داشتی؟



تسویه حساب


بعدازظهر ۲۵ اسفنده هوا آلوده و سرد و کسالت باره

دلم یه تنهایی طولانی میخواد . از اون مدلا که چشمم به قیافه هیچکس نیفته ، گوشم صدای هیچکسو نشنوه . تنهای تنها با پرده های کشیده ی پنجره ها بمونم تو خونه برق رو قطع کنم . نفهمم کی روزه ، کی شب . تو نور شمع یا چراغ نفتی ، یکی از کتابای تولستوی ، ترجیحا آنا کارنینا رو شروع کنم به خوندن و خودمو ببندم به نسکافه . گم شم لای صفحات کتاب ، بین زندگی شخصیت های ذهنی تولستوی . 
نه اجبار خرید داشته باشم ، نه دغدغه پخت و پز و شست و شو
دلم یه زندون خودساخته میخواد
یه سلول امن به دور از کسانی که به اسم دوستی میان و خنجر میزنن ، روح و روان آدم رو خراش میدن ، بد می فهمنت ، قدر نشناسن و با این وجود ازت انتظار ایثار دارن
باید دورم یه دایره بزرگ بکشم از تنهایی ، بعد به آدما اجازه بدم که فقط از بیرون این دایره با من معاشرت کنن چون آدما هم خودخواهن هم بی انصافن هم بدجنس
درست برعکس کتابا که بی آزارن ، به حریمت تجاوز نمی کنن ، چیزی رو بهت دیکته نمیکنن ، تو معذوریت نمی گذارنت ، ازت توقع ندارن ، دلتو نمیشکنن و بی جهت توی وجودت هیاهو راه نمیندازن و دنبال گیر آوردن نقطه ضعفی ازت نیستن
انگار امروز دلتنگیای یک سال روی هم جمع شده ، وقت تسویه حسابه



عجبا


چی به سر دل بدبختم اومده که یک ماه تمام از همه کس و همه چیز به دور بودم ولی دلم برای هیچکس و هیچ چیز تنگ نشد !!

نه خونه ، نه همخونه

نه کار ، نه همکار

نه دوست و نه همسایه


تو کاری با دلم کردی که فکرشم نمی کردم !



دلتنگتم رفیق


بارون بود . شلوغی خیابون بود و ترافیک ! تو نبودی اما من بودم . گرچه  تنها و بی همراه !!

به یاد اون روزای با تو ، پیاده زدم به دل بارون و شلوغی و شب

بی ترس و واهمه مرور کردم هر چی خاطره که از بارون داشتیم . دلم تنگ شد ، تنگ گذشته های دورمون که الان شبیه خیال شده . دلتنگ شدم ، خیلی زیاد اما اینبار گریه نکردم . به جاش عکسای پروفایلت رو نگاه کردم . کنار بچه هات ، کنار همسرت ، شاد و سرزنده با لبخندی به لب و برقی توی چشمات . 

هنوز هم از پس این همه سال بی تو بودن و بی تو موندن ، دوستت دارم . همونقدر بچگانه که کلاس سوم دبستان ، پشت نیمکتای چوبی و کهنه دبستان .

دلم مرور عکس هامونو میخواد ...



دوست


ناخوشم

بی حوصله و غمگین

زنگ میزنی خبر میدی که داری میای منو ببینی

...

دو فنجون چای و کمی گپ و گفت

...

رفتی

حالا من بار غمی روی سینم حس نمیکنم

اگه این اسمش جادو نیست پس چیه؟



غر


چه دوستی عمیق و ساده و تکرار نشدنی بین مابرقرار شده

بین منو تمام پنجره ها

برای زل زدن به هم تو نیمه شبای تنهاییمون


***


یه نقطه توی ستون فقراتم درد میکنه و کمی میسوزه . حس میکنم یه رگ پشت پاهام هست که کشیده میشه و نمیگذاره پاهام صاف باشن . گفتن دیسک کمره . گفتن استراحت لازم داری . گفتن آب درمانی و فیزیوتراپی احتیاجه . گفتن رعایت نکنی باید عمل کنی و خیلی چیزای دیگه . خب این نسخه پیچی قطعا مال من نیست . مال کسیه که نازخر داره . کس و کار داره . واسه منه تنهای غریب نسخه نهایی میشه به خودت تلقین نکنی خوب میشی ! خوب . حالا با تو هستم دیسک کمر بی شعور ! مگه نمی بینی حالم خوبه و هیچ مشکلی ندارم ؟ مگه نمی بینی روزی شیش بار باید دخترک رو ببرم کلاس و بیارم ؟ مگه نمی بینی کسی نیست یه بار از شونه هام برداره ؟ مگه نمی بینی شام و ناهار و خرید و نظافت خونه و کوفت و زهر مار خود به خود انجام نمیشن ؟ حرف حسابت چیه ؟ برو سراغ کسیکه نازخر و نازکش داره . برو دست از سرم بردار بگذار به بدبختیای دیگم برسم . لااقل تو یکی شعور داشته باش برو !


ممنون خداجونم ممنون که هنوز تا قطع نخاع شدن خیلی راه مونده .


پ.ن : تحمل خودمم ندارم اینقدر که نق نقو شدم !



به همین سادگی


دلت خوشه که دوست داری

دلت خوشه که همو می شناسین

دلت خوشه که با هم صمیمی هستین

دلت خوشه که با وجود فاصله زیاد فیزیکی بینتون ، بازم از حال هم با خبرین

دلت خوشه که داریش ، که هست

اما

بعد از چند روز بهش زنگ زدن و پیداش نکردن بالاخره گوشی رو جواب میده 

احوالپرسی 

همه چی عادیه 

خداحافظی و پنج شیش ساعت بعد یه پیام 

پیام میده که بچه دار شده !

باور نمیکنی !

آخه زیاد دستت انداخته !

زیاد گولت زده و سر به سرت گذاشته !

اما اینبار اصلا شوخی در کار نیست !

نه ماه بارداریشو نفهمیدی !

نگفته !

از خودت می پرسی : غریبه بودم ؟ یا بدخواهش ؟ اینکه قبل از عید اینجا بود خبری از بچه نبود ؟

و برات میشه یه علامت سوال خیلی بزرگ بی جواب

و در نهایت بعد از کلی کلنجار رفتن با خودت ، ناخودآگاه نسبت بهش دلسرد میشی . یه دلسردی عمیق . نسبت بهش بی تفاوت میشی . اون علامت سوال قرمز بزرگ توی سرت یه دیوار بلند و بی نفوذ میشه بین دلی که فکر می کردی هم دلشه با دلی که فکر می کردی هم دلته !

به همین سادگی برات غریبه میشه چون براش غریبه بودی 

به همین سادگی اینم شد مثل خیلی از آدمای دیگه زندگیت ، برای آخرین بار خاطراتش رو مرور می کنی ، می بوسی و می گذاری بالای طاقچه ذهنت ؛ کنار خاطرات کهنه و خاک خورده اونایی که همین جور بیخبر و یهویی از دلت سفر کردن .

غریبه عزیزم ، رویا جان ، تو هم بسلامت 

خدانگهدارت



تاریخ تکرار میشه


15 سال پیش ، یه صبح شنبه نیمه خنک مهرماهی که مگسا توی یخچالمون تمرین اسکیت می کردن ، طبق برنامه همیشگی مون آماده شدیم تا بریم برای خریدن مایحتاج خونه . اما وسطای راه دل به دریا زدم و تصمیم گرفتم برای اولین بار مواد ترشی و شور بخرم و خودم درست کنم که مثلا همه بگن به به چه کدبانویی ! همه چیز تمومه ! و عملیش کردم اما چون ماشین نداشتیم ، به خرید مایحتاج خونه و یخچال نرسیدیم و بجاش با پلاستیکای بزرگ گل کلم و هویج و کرفس و سیب ترشی و سیر و بادمجون برگشتیم خونه . برنامه خرید موند برای فاز دوم ! از قضا پیشامدی رخ داد از نوع اگر نیای خونمون دیگه نه من نه تو ! که اجبارا اطاعت امر کردیم و تا پاسی از شب گذشته با لبخندی پیچ و مهره شده به صورت مشغول شنیدن حرفای صد من یه غاز اجباری شدیم و کار ترشی و شور موند واسه فرداش که یکشنبه روزی بود آفتابی و خنک با هوایی کاملا اتفاقی تمیز . هنوزم از پس این همه سال گذر زمان یادمه که شلوار مشکی پاچه گشاد و بلوز سبز مدل مردونه گشادی که موقع نظافت خونه می پوشیدم رو تن کرده بودم . از یه طرف هال تا طرف دیگش سفره بزرگی پهن بود و همینجور که تلویزیون دم گوشم وز وز میکرد با حوصله سیب ترشی و هویج و سیر پوست میگرفتم و گل کلم و کرفس و بادمجون خرد میکردم که یهو ززززززیییییییینننننننگگگگگگ !

و جمله معروف یعنی کی میتونه باشه این وقت صبح !

پشت در ماشی رنگ ساختمان ، درست سه طبقه پایین تر از جایی که خشکم زده بود دوستی نه چندان دوست که بعدها فهمیدم بیشعور هم تشریف دارن سرزده و بی خبر اومده که بعد از 2 سال دوری و بی خبری از هم ، دیدار تازه کنیم !!!

درست همچین روزی ! وسط تشت و دبه و تخته و چاقو و سفره و گل کلم و شور و سیب ترشی !

بماند که از دیدن سر و وضع لباسم و اوضاع خونه و نبودن وسیله پذیرایی تو نگاهش چه تحقیر و ترحمی دیده میشد ، بماند که با بچه و شوهر و پسرخاله شوهر و اره و اوره و شمسی کوره سرزده راه افتاده اومده بود ، بماند که کرور کرور چه فخری میفروخت ، بماند ...

بعدها وقتی که کاملا مطمئن شدم یه بی شعور واقعیه ارتباطمو باهاش جوری قطع کردم که دیگه خبری ازش نداشتم . سال ها گذشت . 

15 سال بعد عصر یه روز بهاری که همه جا بهشت واقعی شده بود از سرسبزی و طراوت و نم ریز بارون جونی دوباره میداد به هوای خفه و آلوده شهر ، درست سالروز اردیبهشت جهنمی پارسال ، با حال خراب و روحیه داغون دیگه نتونستم خونه رو تحمل کنم . به معنای واقعی کلمه از خونه فرار کردم . اولین مانتو ، اولین شال ، اولین کفش دم دستم رو پوشیدم و با شلوار ورزشی که تو خونه پام بود از خونه زدم بیرون . هوا تاریک شده بود دلم میخواست از پیاده روهای تاریک برم تا بتونم با خیال راحت چشمامو آزاد بگذارم . دلم میخواست اینقدر پیاده برم که پاهام تاول بزنه که با درد جسمی درد روحم رو فراموش کنم و هزاران دلم میخواست دیگه که یهو دنگ !

سر پیچ یه کوچه که نمیدونم دقیقا کجا بود و کدوم محله ، با شدت خوردم به یه خانم چاق و تپل مپل از شدت ضربه پرت شدم نزدیک جوی آب و کلیدامو گم کردم سرمو که گرفتم بالا توی نور ضعیف چراغ برق اون ور کوچه چهره آشنایی رو دیدم ، خواستم زرنگی کنم و شتر دیدی ندیدی که متاسفانه نشد . منو شناخت و باز تاریخ تکرار شد . همون نگاه ، همون غرور ، همون ترحم و تحقیر و ...

حالم بد بود ، نه حوصله حرف زدن داشتم نه میل به بازجویی شدن ، نه تحمل عقده گشایی هاشو ، نه علاقه ای به دونستن اینکه چندتا توله داره و کجا زندگی میکنه و نه هیچ کوفت دیگه ای . با ترشرویی جواب سلامش رو دادم و بدون اینکه بخوام دوباره صورت قشنگش رو که در اثر چاقی خوشکل ترم شده بود دوباره ببینیم با سری پایین توی تاریکی دنبال کلیدام گشتم و کمی هم با صدای بلند غر زدم که عجب گیری افتادم ! زیبای بی شعور کمی پا به پا شد و وقت تلف کرد تا شاید بتونه کلامی هم تحقیرم کنه اما من حال بدم به توان دو رسیده بود پس ترجیح دادم بلافاصله بعد از پیدا کردن کلیدام خداحافظ سردی حواله هیکل حجیمش کنم و با سرعت محل حادثه رو ترک کنم . یک ساعتی توی تاریکی ، زیر بارون ، کوچه ها و خیابونا رو با سرعت بالا و پایین رفتم تا بالاخره فهمیدم کجای این شهر بی سروته هستم .

بالاخره خیس و گلی و خسته و کثیف با حالی به مراتب بدتر به خونه برگشتم .




گوگل و گاگول


به دوست عزیز گفتم اکانت اسکایپت رو برام بفرست حالا که نشستی اون ور دنیا و کیف و حال میکنی ، هر از گاهی ریخت نحستو ببینم تا اینقدر دلم زود زود برات تنگ نشه

تا الان سی و دو نفر رو با همون آیدی مسخرش پیدا کردم که هیچ کدومشوم دوستم نیست

بدبخت گوگل با این همه گاگول



یه تصمیم سخت یه کار سخت تر

دفعه اول که از من پول قرض گرفت چند سال پیش بود . بدجور گرفتار بود و به قول خودش کسی رو هم نداشت که پشتوانه محکمی باشه تا اگه جایی کم آورد بتونه بهش تکیه کنه . مبلغی رو که میخواست جور کردم و بهش دادم فقط و فقط به این دلیل که خیلی از لحاظ فکری کمکم کرده بود و پیش خودم فکر میکردم که اینجوری میتونم یکم محبتش رو جبران کنم . دفعه دوم دقیقا دو ماه بعد بود که به همون مقدار پول نیاز داشت . هنوز پولمو برنگردونده بود . همش چشم امیدش به شغل جدید شوهرش بود که بتونه با درآمدش زندگیشونو رو به راه کنه . اما وضعیت زندگیشون با دوتا بچه کوچیک روز به روز بدتر و بدتر شد . به عنوان دوست کنارش بودم و میدیدم چطور دست و بالش روز به روز تنگتر میشه اما همیشه برام سوال بود که چرا خودش دست بکار نمیشه . چرا نشسته خونه و هی پول از این و اون ( به گفته خودش ) قرض میکنه ؟ چند بار که برام درد و دل میکرد بهش پیشنهاد داده بودم که بچه ها رو بزاره پیش مادرشوهرش و خودش مشغول کار بشه . با خودم فکر میکردم بالاخره هر چی که باشه بهتر از اینهمه قرض گرفتنه اما با آوردن دو سه تا دلیل توضیح داد که چرا نمیره دنبال کار و صد البته برای من قابل قبول نبود ! ولی خب از اونجایی که زندگی هر کسی به خودش مربوطه سعی نکردم قانعش کنم . الان چند سال از اون موقع میگذره و ده میلیون تومن خرده خرده از من قرض گرفته . چند روز پیش دوباره بهم زنگ زد من که حدس زدم چیکارم داره ، تلفن رو جواب ندادم تا بشینم با خودم فکر کنم که اگه بازم موضوع پول بود چیکار کنم ؟

از طرفی داشتم خودم رو متقاعد میکردم که این کارم قرض الحسنه هست ، اسمش دستگیری از یه نیازمنده ؛ از طرف دیگه فکر میکردم آیا واقعا توی این چند سال ، کار واسه یه مرد با مدرک لیسانس از یه رشته خوب و یه دانشگاه معتبر توی یه کشور خارجی پیشرفته ، پیدا نمیشه ؟ از طرف دیگه صحنه های سیگار کشیدن و لم دادن و کتاب خوندن و سر کشیدن انواع نوشیدنی های مجاز و غیر مجاز توسط شوهرش از جلوی چشمم رد میشد . از طرفی روی دلایلش برای سر کار نرفتنش فکر میکردم ، به نظرم با این شرایطی که توش گیر کرده بود اصلا منطقی نبودن . از طرفی میخواستم توی مسایلش دخالت نکنم ولی با توجه به این که مقدار زیادی پول پیشش داشتم شدنی نبود . سالهای زیادی هست که میشناسمش و هرگز این همه خسته و کلافه و بریده و نیازمند ندیده بودمش . همیشه طبع بلندش و شخصیت قوی و محکمش برای من جاذبه داشته و سعی میکردم خیلی چیزا رو از از اون یاد بگیرم اما الان که اینقدر ضعیف و ناتوان میبینمش ، از اینکه این همه نیازمنده اعصابم خرد میشه . نمیدونم توی لایه های زیرین زندگیش ، اون جاهایی که هرگز هیچکس برای دوست آشنا تشریحش نمیکنه چه خبره ؟ چی شده که به این روز افتاده ؟ به عنوان نزدیک ترین دوستش دلم میخواد براش کاری انجام بدم که از این حالت مسخ شدگی دربیاد اما بازم نمیتونم به خودم اجازه دخالت توی مسایلش رو بدم . پولی که بهش قرض دادم به تنهایی برام مهم نیست اما چیزیکه الان داره برام آزار دهنده میشه اینه که این پول متعلق به تنها من نیست که در موردش تصمیم بگیرم . حس میکنم درسته که فشار مالی روش زیاده اما هر دوشون برای کار کردن یکم تنبلن . خودم رو توی شرایط مشابه تصور کردم و دیدم از انجام هیچ کار سالمی رویگردان نبودم حتی شغل هایی که توی جامعه به عنوان شغل های سطح پایین بهشون نگاه میشه از فروشندگی و کارگری و مسافرکشی گرفته تا کار کردن توی آرایشگاه ها و مهد کودک ها و رستوران ها و ...  . 

حالا با این همه درافتادن با خودم و خراب کردن اعصابم و جنگ بین عقل و دلم بالاخره دیشب تصمیمم رو گرفتم که بهش زنگ بزنم و طی یک عذر خواهی از اینکه نمیتونم کمکش کنم براش توضیح بدم این ده میلیون تومنی هم که بهش قرض دادم از کجا براش تامین کردم . شاید به با کنار رفتن تنها تکیه گاهشون ( به قول خودش ) یکم به خودشون بیان و یه تصمیم درست بگیرن . 

گوشی تلفن رو که میگیرم دستم حس میکنم چقدر سنگینه ، هیچ وقت اینقدر گوشی سنگین نبوده ، نمیتونم یک دستی نگهش دارم ! چندبار شمارشو میگیرم اما هر بار شماره ها پس و پیش شدن ! گوشی رو زمین میگذارم ! با خودم میگم باشه حالا یک ساعت دیگه امتحان میکنم !


حالم بده .

:(




موندم دوستم وراجه یا من کم حرفم ؟

بعد از سه هفته بی خبری ، دوست جونم زنگ زده که مثلا احوالمو بپرسه

_ سلام چطوری خوبی؟

+ شکر خدا بد نیستم تو چطوری؟ پسرت خوبه ؟

_ والا چی بگم ؟ با هزارتا قرض و قوله نوشتمش مدرسه غیردولتی تا حواسشون بهش باشه اما ....... خواهرم بالاخره رفت سر خونه زندگیش با اینکه مادر پسره خیلی بامبول سر هم کرد که .......  بابام سنگ کلیه داره رفت خوابید بیمارستان سنگ شکن ...... زنگ زدم مریم طرز تربیت سه تا بچش افتضاحه اولیه گوشی رو برداشته ....... جاریم تازه زایمان کرده شوهره تو این هاگیر واگیر رفته مشهد ....... با رییسم دعوام شد با اینکه بهش گفته بودم فقط به این شرط ماموریت رو قبول میکنم که ....... 

ساعت میشه 9 پشت گوشی خمیازه می کشم ولی همچنان ادامه داره 

زن داداشه رفته مهریه شو اجرا گذاشته داداشمم بیکار ننشسته ....... کلاس زبانم خوب پیش نمیره انگار با یه دست چند تا هندونه ....... راستی خوهرتو توی خیابون دیدم ماشالا بچش چه بزرگ شده حالا بعد از جداییش چیکار میکنه ؟

+ فعلا که با شرایطش کنار اومده درس و کار داره کمکش میکنه 

_ چه خوب خودت چیکار میکنی ؟ میزونی ؟

+ شکر خوبم 

_ همیشه خوب باشی . خوشحال شدم که از احوالت خبردار شدم . شوهرم اومد باید برم کاری نداری ؟

+ نه ممنون سلام برسون


این مثلا زنگ زده بود از احوالم خبر دار شه ؟؟؟ 

بهش اس ام اس دادم ممنون از اینکه اخبار ایران و جهان رو به سمع و نظرم رسوندی !