فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

تو رهایی ام باش


چنان جسمی معلق در فضایی بیکران و تاریکم . به هر چه که بدستم آید چنگ در میزنم تا شاید چراغی باشد برای افروختن و بعد شاید راهی یابم برای پیمودن و در آخر آن ، شاید مامنی باشد برای به آرامش رسیدنم .

طوفانزده ای در دریای مواجم که نمی دانم به کدام سو باید شنا کرد تا در انتهایش صخره ای باشد برای پناه بردن به آن و آنقدر هراسان و هول کرده ام که شاید بسنده کنم به تکه چوبی برای رهایی ، هر چند به خطا !

اگر تو در کوله بار این مسافر ره گم کرده توشه زادی نگذاری و اگر تو راهی ننمایی ، به دستش چراغی ندهی و سوی چشمان و عقل بیدارش نباشی ، یقینا راهش راه هلاک است و منزلش ، منزل ویرانی و تباهی .

تو توشه زاد ، تو چراغ ، تو راه ، تو غایت آرزوها ، تو منزلم باش ؛ تو رهایی ام باش .



22/7/1390


هزار پاره هایم

دیریست که نگاه آیینه ها مبهم است 

و من  خزان زده ی مردد ، 

در گذر ثانیه ها ، 

در حسرت آینه ها تکرار می شوم .


***


آخر کدام بن بست باور تو را گم کردم ؟

و پیچیدم در گردباد حیرانی ، بی درنگ ؟

گرچه قبله ام را گم کردم اما

به طواف هزار باره تو دل بسته ام !


***


سطرهای پریشانی مرا ،

دردهای نهفته ام نوشت !

ار نه دست هایم در جستجوی نور بود !


***


از غربت زمین دلم گرفته و روح زندانیم بیمار شده

سبز بودن نور می خواهد

شب طولانی شده

از نور هم دریغ می ورزند در این اسارت !

راستی

تا رهایی چند شب دیگر باقیست ؟


***


دل که بگیرد ، 

چشم ها هم بهانه گیر می شوند ،

بی دلیل می بارند !


***


همه سطرها را خواندم

هیچ سطری از جنس دل من حرف نزد

هیچ سطری بوی دلتنگی نمیداد

هیچ سطری نقشی از او نداشت

خسته ام از تکرار

تکرار این همه سطرهای خاکستری ، سطرهای سیاه

مداد رنگی های کودکی ام کو مادر ؟


***


کاش دریا شبی ناگاه در خواب

بشوید مرا به موج خویش

تا که جان تازه کنم ، بی خبر از دنیای خویش

کاش ...