فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

فقط من ، فقط اون


فقط من بودم و اون

توی تاریکی مطلق اتاقی بی در و پنجره

گوشمو صدای قشنگش پر کرده بود . پر از حرفای قشنگی که تشنه شنیدنش بودم از همون حرفایی که روحمو جلا می داد با صدایی که آهنگ دلنشینش قلبمو وادار می کرد به طپیدن .

مشامم پر شده بود از عطر دل انگیز تنش . وجود عزیزی که نمیدیدمش اما با لمس کردن خطوط ظریف منحنی های پیکرش پی برده بودم زیباترین شاهکار دنیاست .

توی اون زندگی سراسر عشق و آرامش دلخواسته ، تنها آرزوم تابیدن نوری بود تا بتونم چهره همدم و همنفس و همه کسم رو ببینم .

بت من زیبا و دوست داشتنی و همه چی تموم بود .

بیچاره اونایی که بیرون از اون اتاق ، هیاهوشونو می شنیدم اما بتی به زیبایی بت من نداشتن .

بیچاره ها

زمان پرشتاب می گذشت ، آرزوم بارها و بارها تو دلم تکرار شد ، خواهش شد ، تمنا شد ، التماس شد و صنم من لحظه به لحظه محبوب تر و خواستنی تر .

بالاخره یه روز از راه رسید که از بزرگی آرزوم تن اون دخمه طاقت نیاورد و شکاف برداشت و از پی اون دیواره هاش فرو ریخت و ناگهان ... هجوم چیزی به ریه هام داشت خفم می کرد و ازدحام چیزی پشت پلک هام ، کورم . تنم مور مور می شد انگار تو آغوش سرما فرو رفته باشم . احتمالا داشتم می مردم ، دست و پا زدن بی فایده بود ، مرگ باید همین شکلی باشه . 

دیدی آخرش نتونستم عشقمو ببینم ؟

نشد چشم به چشماش بدوزم و باهاش نجوا کنم ؟

بی هوش شدم

شایدم مردم

ولی نه نمرده بودم . چشمامو باز کردم متحیر و مبهوت به آدمای اطرافم نگاه کردم به فوجی از زیبا رویان و خیلی از زشت رویان ! به دخمه های قد برافراشته و به آوارهایی فرو ریخته ! و گوش سپردم به نغمه هایی بهشتی و صداهایی گوش خراش ! در این ازدحام شگفت آور ، مشامم نوازش شد با عطرهایی بس مدهوش کننده و در میانش آرزده شد با بوهایی متعفن ! جهانی بود معجون العجایب !!! کم کمک به اون محیط عادت کردم . هیجان باز متولد شدن که فرو نشست ، به خودم اومدم . باورم نمی شد که به آرزوم داشتم می رسیدم فقط کافی بود برگردم و نگاهش کنم . ضربان قلبم زیاد شده بود ، بی تاب شده بودم ، چشمامو بستم ، نفس عمیقی کشیدم ، ریه هام پر شد از هوای تازه ای که داشتم به وجودش عادت می کردم و آروم به سمت گرمای تنش برگشتم . آماده بودم برای در آغوش کشیدنش ، برای بوسه باران کردنش ، برای پرستیدنش .

 با التهاب چشمامو باز کردم و از ترس میخکوب شدم . این موجود کریه المنظر و گندیده نمی تونست دلبر من باشه . نه ، دلبر من صداش خوش آهنگ و زیبا بود ، خوبرو بود و حوری صفت با نفسی مشک افشان ، این موجود نمی تونست دلبر من باشه . نه ، حتما من اشتباه گرفتم . گیج و گنگ یک بار دیگه اطرافم رو با نگاهم کاویدم تا شاید دلبرم پیدا شه . باورم نمیشد . نه ، امکان نداشت صنم من همین موجود هولناکی باشه که روبروم نشسته . حالم بد بود ، خیلی بد . جهانی به سرم آوار شده بود و مثل کوه روی سرم سنگینی می کرد . باور نکردنی بود اما حقیقت داشت . عمری با من دروغینی زندگی کرده بودم که با خودبینی و خودخواهی و غفلت از واقعیت ساخته و پرداخته بودم . بله خالق این موجود خودم بودم ولی حالا که از دخمه منیتم بیرون افتاده بودم تازه چشمم به حقیقت خلقتم بینا شده بود و درست از همین لحظه تاریخ ، از همینجا ، رسالت انسانیتم آغاز میشد تا با دل کندن از همه اون چیزهایی که اسباب خلقتم بود ، مخلوقم رو به قربانگاه ببرم ، ابراهیم وار ؛ تا شاید از مسلخ با منی برگردم اسماعیلی گونه .

البته همیشه راه دومی هم هست ، خو کردن به واقعیت وجودی مخلوقم !