فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

تکه کتاب ۵


ایران همیشه قبرستان است و مردمش جزو اموات

از کتاب خاطرات تاج السلطنه 
دختر ناصرادین شاه قاجار



طاقچه ی ذهنم



مثل همیشه دستم مستقل از ذهنم مشغول کاره و ذهنم بدون مزاحم هزارجا در پروازه . حوله دستی آبی رو روی رخت پهن کن پهن می کنم ، اولین باری که یه طاقچه تو ذهنم درست کردم کی بود ؟ بهش گیره می زنم ، وقتی بود که آزاده نامزد کرد و رفتارش باهام عوض شد . حوله سر خشک کن سفید با گلای ریز سبز صورتی که عاشق ترکیب رنگشم رو با دست صاف می کنم که پهنش کنم ، اون موقع بود که برای اولین بار تصمیم گرفتم یه طاقچه درست کنم توی ذهنم واسه خاطرات آدمایی که توی گذشته هام هستن اما دیگه بهشون حسی ندارم . بهش گیره میزنم ، الان سالهاست که ازش خبر ندارم . روبالشی سفید رو پهن می کنم و گیره می زنم ، دومیش امینه بود که اعتبار منو با دروغاش پیش همکلاسیای دانشگاهم از بین برد . برمی گردم توی اتاق جلوی میز آرایش می شینم که موهای کوتاه نم دارمو سشوار بکشم ، ترتیب بعدیا یادم نیست . اما همه رو به خاطر دارم . برس پیچ می کشم به دسته های مشکی موهام ، یه پسرخاله ، یه دختر خاله ، رئیسم ، چهار نفر از همکارام ، دوتا از دوستای مثلا صمیمیم . به پوست سرم تونیک میزنم و آروم ماساژ میدم ، سه تا از دوستای دورم ، شوهر خواهرم ، شوهر هم خونه ایم . موهامو شونه میزنم و می بندم ، تنها دوست جنس مذکر عمرم ، زن برادرم ، اولین و آخرین عشقم و آخریش رویا . لوسیون میزنم ، چقدر خاطرات توی طاقچه ذهنم زیادن ؟! بعضیاشون چقدر خاک گرفتن ؟! می خوام کمی آرایش کنم ، نمیشه ، چشامم مستقل از ذهنم و بدون اطلاع قبلی صورتمو خیس کرده . بالاخره دست و ذهنم هماهنگ میشن همین جور که خاطرات توی ذهنم صف کشیده  ، دستم بی اختیار داره نگین شرف الشمس زرد رنگی رو لمس می کنه که بهم عیدی داده بود و من توی یه جعبه کوچیک نگهش داشتم . چشام روی گربه سنگی صورتی رنگ جاکلیدی خیره می مونه که بهم هدیه داده بود . آخ ! اولین و آخرین عشقم ! 

 زن خاکستری خاکسترنشین توی آینه خیره شده به تقلای قلبم برای یادآوری و ذهنم برای فراموشی . چه دردناکه ! 

یه اسم تکرار شونده توی تک تک سلولای تنم طنین انداخته . چنان محکم تکرار میشه که گویی قلبم با اونه که ضربان داره ، که میزنه . 

مگه قرار نبود بهش هیچ حسی نداشته باشم ؟ پس چرا نمیشه ؟ چرا هر روز با حجم جدیدی از دلتنگی میاد سراغم ؟ چرا هنوز قلبم طپش هاشو با ضرباهنگ اسمش تنظیم می کنه ؟

خب دوباره گند زدم به حال و هوای دل و چشام توی چند روز آینده

لعنت به هر چی دله 



پریدم


به جان شیرینت قسم

به خاطر عزیزت سوگند

که بریدم

که از خانه قلبت پریدم

هرآنچه که باقی مانده تلاش مذبوحانه خاطرات است برای پیوند دادنمان با ریسمان عشقی که دیگر نیست 



از تو هم دل کندم و دیگر نپرسیدم  ز خویش

چاره معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست ؟




تقویم دردناک


روزای سخت می گذرن اما سخت

می گذرن اما جای زخمشون روی روح آدم می مونه

شاید بعضیا موقتا فراموش کنن که چه روزایی رو پشت سر گذاشتن اما هرگز رد پای این روزا از روح و جسم مون پاک نمیشه

فقط یه اشاره کوتاه کافیه که تمامش جلوی چشم آدم ظاهر بشه . این اشاره می تونه یه عکس ، یه متن ، یه مکان ، یه فیلم ، یه وسیله یا حتی یه روز توی تقویم باشه که برای ثانیه ای حضورش رو به رخ بکشه . بعد چیزی که می مونه خاطره دردناک اون روزاست که با بی رحمی تلاش میکنه که دوباره جون بگیره و چند روز دیگه از عمرمون رو سیاه و کبود و خاکستری کنه و چقدر بد که بعضی از ما با رضایت خاطر دل می سپاریم به ضربه های هولناک خاطراتی که سعی کردیم فراموش کنیم و نتونستیم .

نتونستیم و هر از گاهی غافلگیر می شیم از حضور چیزایی که دوباره ما رو برمی گردونه به ادامه درد کشیدن و دم نزدن




در باب چیزی به نام شانس

در باب چیزی به نام شانس همین قدر بس که بگم اگه باریدن بارون واسه ملت یاد آور خاطرات قشنگ شاعرانه و عاشقانه و قدم زدن های دو نفره با چتر و بی چتر و ... باشه واسه من فقط یاد آور یه چیز میتونه باشه :

بدو تراس رو بشور تا بارون بند نیومده !

فقط بدو !


 


ادامه مطلب ...

قدر دانم و مدیون

داشتم کارامو انجام می دادم که بخودم اومدم و دیدم پیوسته دارم این بیت رو می خونم :

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

                                                   تو از این چه سود داری که نمی کنی مدارا

این بیت شعر منو برد به سالهای دور زندگیم .

به اون موقع که یازده یا دوازده سالم بود .

یادمه اول راهنمایی بودم که با حافظ و شعراش آشنا شدم . اون سال معلم ادبیاتمون 4 نمره از امتحان ثلث سوم رو اختصاص داده بود به حفظ یکی از غزلیات حافظ . اولین شعری که ازش حفظ کردم شعر بسیار معروف گفتم غم تو دارم ، بود . بخاطر تکرار افعال گفتم و گفتا خیلی برام محبوب بود . الان حتی یادم نیست فامیل معلممون چی بود ؛ به هر حال چه زنده و چه رفته خدا روحش رو قرین رحمت کنه که پای منو به گلستان اشعار شیرین فارسی باز کرد . از اون سال بود که شروع کردم غلط و غلوط به ضرب و زور شعراشو حفظ کردن . یک کتاب حافظ قدیمی داشتیم که بنده خدا ورق ورق شده بود از بس که زیر رو روش کرده بودم . داداشمم هر وقت نگاهش به کتابه میفتاد که چطور پرپر شده ، غر میزد که این کتاب قدیمیه ، حیفه ، جویدیش دیگه ، ولش کن . ولی گوش من بدهکار نبود . اون سالا یه چیزی توی عمق وجودم ناآرومی می کرد که حس می کردم با خوندن شعر ( هر چند که معنیشو اصلا درک نمی کردم ) آروم میشه . حس خوشایند آرامش روحی دستاورد اون اشعار بود .

خلاصه رسیدم سال اول دبیرستان که داداشم رفت سر کار و با اولین حقوقش برای همه افراد خانواده یه کادو خرید و نصیب من شد یه جلد دیوان حافظ جیبی . بگذریم که چقدر از کارش خوشم اومد و برام نمادی شد از عشق به خانواده ، در واقع دومین کسی بود که با هدیه ای که به من داد دری دیگه به دنیای شیرین و روحبخش عرفان و شعر برام باز کرد .

سالهاست که میگذره و خونه من پر شده از کتابای کوچیک و بزرگ غزلیات حافظ  که بهم هدیه دادن اما هنوز اون دیوان کوچیک رو که ورق ورق شده بیشتر از هر دیوان حافظی که داشتم و دارم ، دوست دارم . فقط خدا می دونه اون معلم باذوق و قریحه و داداشم چه دین بزرگی به گردنم دارن چون توی تمام لحظات تلاطم روحی سال های زندگیم ، این چراغی که بدستم دادن ، آرامش رو به جسم و جونم برگردوند . من این آرامش و هر چه رو که به دنبال اون بدست آوردم مدیونشونم .