فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

پرواز


زندانم را تنگ تر کردم . با کنار گذاشتن کاری که اندک دلخوشی های زندگی را به من نشان میداد و لذت های ناچیز زودگذرش ، بزرگترین اتفاقات زندگی ساکنم را رقم میزد . زندانم تنگ شد به اندازه چهار دیواری تاریکی به نام خانه . در حضور زندان بان و شکنجه گر ؛ که یکی روحم را می نوشد و دیگری جسمم را می فرساید . سالهاست که به انتهای خویش رسیده ام . اما شگفتا که آنچه زندگی اش می نامند هنوز جاریست . انتها را با تمام غربتش دوست دارم و زندگی را با جریان پرشتابش درک نمی کنم . باید به باد بسپارم ته مانده های بودنم را که هنوز به پرواز امیدوارم .



زایش


بین درختای کاج قد کشیده و لاغر نیمه جون و خسته با سوزنیای آفتاب سوختشون آهسته قدم میزنم با اینکه از نیمه پاییز گذشتیم اما هنوز هوا گرمه و زمین خشک و تشنه لب . خورشید مثل همیشه بی دریغ و سخاوتمند نورش رو روی زمین پهن کرده . مثل روحی سرگردون تو مثلث این بخل آسمون و عطش زمین و سخای هور ، می گردم و می چرخم . تو وجودم داره یه چیزی رخ میده ، یه رخداد ناشناخته و شگفت آور . جنینی در حال شکل گرفتنه ! جایی که نمیدونم کجاست ! جایی شبیه دهلیزهای تو در تو و تاریک قلب پشت قفسه سینه . یا نه ! زیر سقف جمجمه لابلای مارپیچای خمیری شکل خاکستری . یا نه ! بین سلولای نامرئی حجمی مرموز و مبهم که عمری بار جسم رو به دوش کشیده . یه چیز در حال شکوفا شدنه که گاهی نوری به دلم میرسونه و امیدوارم میکنه و گاهی در جنگ و جدل درونی بین سیاه و سرخ وجودم گم میشه و سرخوردم میکنه . یه چیز که گاهی به شکل کلمه به نوک قلمم هبوط و روی کاغذ نقش آفرینی میکنه ، گاهی به شکل جلا دهنده ظهور و قسمتی از روانم رو سبکبار میکنه . یه چیز خوب غیرقابل وصف یه جایی از حضورم جوونه زده و داره بالنده میشه و من مست و شاد و گیج و مبهوت و منتظر ، کتاب زندگیمو لابلای صفحات روزگار ورق میزنم و هر لحظه شوق متولد شدن این حس شگرف رو تجربه میکنم . تا چه زاید این آبستن !



تقویم دردناک


روزای سخت می گذرن اما سخت

می گذرن اما جای زخمشون روی روح آدم می مونه

شاید بعضیا موقتا فراموش کنن که چه روزایی رو پشت سر گذاشتن اما هرگز رد پای این روزا از روح و جسم مون پاک نمیشه

فقط یه اشاره کوتاه کافیه که تمامش جلوی چشم آدم ظاهر بشه . این اشاره می تونه یه عکس ، یه متن ، یه مکان ، یه فیلم ، یه وسیله یا حتی یه روز توی تقویم باشه که برای ثانیه ای حضورش رو به رخ بکشه . بعد چیزی که می مونه خاطره دردناک اون روزاست که با بی رحمی تلاش میکنه که دوباره جون بگیره و چند روز دیگه از عمرمون رو سیاه و کبود و خاکستری کنه و چقدر بد که بعضی از ما با رضایت خاطر دل می سپاریم به ضربه های هولناک خاطراتی که سعی کردیم فراموش کنیم و نتونستیم .

نتونستیم و هر از گاهی غافلگیر می شیم از حضور چیزایی که دوباره ما رو برمی گردونه به ادامه درد کشیدن و دم نزدن




سال هزار و چهارصد و چند

بیا باهم چشمامون رو بگذاریم روی هم و آینده رو تصور کنیم . حاضری ؟ 


زمان ده سال بعده ، سال 1404 در چه حالی هستی ؟

منکه هنوز با اشارپم توی تراس روی صندلی نشستم . آفتاب داره گرمم می کنه و من چایی می خورم و کتاب می خونم و گاهی بیرون رو نگاه می کنم . یه رشته هایی از موهام نزدیک شقیقه ها سفید شده و هر روز کاسه رنگ بدست سعی می کنم رنگ شون کنم . هنوزم صبحا زود بیدار میشم و شبا بیخواب . هنوزم از تلویزیون خوشم نمیاد و هر روز پیاده روی می کنم . چندتایی چین و چروک روی صورتم هست اما زیاد جدی و عمیق نیستن . هنوزم طبیعت و سرما و سفر رو دوست دارم و گاهی بهشون پناه میبرم . هنوزم بهم میگن کافئین نخورم و من لجوجانه و البته پنهانی به کارم ادامه میدم . هنوزم دوستام زنگ می زنن و دو ساعت تمام غرغر می کنن و من گوش میدم . احتمالا هنوزم دارم اینجا می نویسم و برام اصلا مهم نیست که علم پیشرفت کرده و مردم پست هاشون رو برای هم احیانا تله پاتی می کنن ، همین چندتا وبلاگ و وبلاگ نویسی که هنوز همین روش رو ادامه میدن برام کافیه . هنوزم یادداشت بر می دارم و دستپختم خوبه و صداهای بلند اذیتم می کنه و دوش گرفتن رو دوست دارم و به چند نفر کمک می کنم و مهمونی میدم و مهمونی میرم و زندگی در جریانه .


حالا بیا بریم به بیست سال بعد از اون ده سال ، سال 1424

من پیر شدم ، موهام سفید شده و صورتم چروک برداشته . عینکی شدم و هر کتابی رو نمی تونم بخونم . دیگه این وقت سال نمیتونم برم توی تراس آفتاب بگیرم . احتمالا یکی دوتا بیماری ریز و درشتم دارم و بخاطرشون باید مرتب تحت نظر پزشک باشم . اما تو که خوب میدونی با پزشک جماعت میونه خوبی ندارم . منم غرغرو شدم و دنبال گوش مفت می گردم که براش غر بزنم اما چون همه چی خیلی عوض شده و کسی نیست که بهم گوش بده تلویزیون می بینم و واسه خودم با صدای بلند غر میزنم . گاهی آهنگای دوران جوونیمو گوش میدم و خاطراتم رو واسه خودم مرور می کنم . حالا دیگه به آلبوم عکس علاقمند شدم و اگه دلم بخواد چیزی بنویسم باید از کاغذ قلم استفاده کنم چون دنیا خیلی عوض شده و من نتونستم پا به پاش عوض شم . ممکنه بخاطر داروهایی که مصرف می کنم خوابم خوب شده باشه و بتونم در طول روز یکم چرت بزنم . مرواریدای درشت میندازم گردنم و کفشای تخت می پوشم و موهامو مرتب کوتاه میکنم . حالا دیگه دوستام که غر میزنن منم پا به پاشون غر میزنم . پیاده روی هم میرم اما روزای آفتابی . یه چند تایی دوست جدید هم توی پارک پیدا کردم که گاهی با هم مهمونی دوره می گیریم ؛ البته دیگه الان توی انتخابشون سخت گیر نیستم ، هر کی شد ، هر چی شد ، فقط همکلام داشته باشم کافیه . حالا دیگه از خرید کردن اونقدرا هم لذت نمی برم و کمتر دلم هوای تنهایی داره و بیشتر به بافتن و دوختن علاقمند شدم . البته هنوزم به چند نفری کمک می کنم و راه خونه رو گم نمی کنم .

تو در چه حالی ؟


حالا بیا بریم خیلی جلوتر مثلا یکی دو ماه بعد از مرگ ، یا نه یک سال بعدش .

از اونجایی که از دنیای بعد از مرگ اطلاعی در دست نیست ، نمی دونم در چه حالی هستم . ولی روی زمین رو می دونم چه خبره . دوستان و آشنایان و نزدیکان دیگه باور کردن که رفتم . بعضیاشون هنوز هم گاهی یک کم ناراحت میشن ولی در کل با رفتنم هیچی توی دنیا عوض نشده . نه ضایعه بزرگ و جبران ناپذیری به هیچ صنف و گروه و دسته و حزبی وارد شده و نه نبودنم جایی احساس میشه . وسایل شخصیمو بخشیدن و لباسامو گذاشتن دم در ، نوشته هامو ریختن دور و کتابای کتابخونمو به بازیافتیا فروختن یا در بهترین حالت به کتابخونه سپردن . همه چیز اینقدر تمیز و عادیه که انگار از اول اصلا وجود نداشتم .

خب پس توی این برهه از زمان چی از من مونده ؟ 

فقط یادی توی خاطره ها

چی تونستم با خودم ببرم ؟

تقریبا هیچ چیز جز کردارم !


یعنی در واقع این همه عمر از خدا گرفتیم ، درس خوندیم ، عاشق شدیم ، کار کردیم ، ازدواج کردیم ، بچه دار شدیم ، پول در آوردیم ، خونه و ماشین خریدیم ،لباس وسیله تلنبار کردیم روی هم ، خندیدیم ، گریه کردیم ، آمد و شد داشتیم ، خوندیم ، خوردیم ، خوابیدیدم که چی ؟

که بمیریم و هیچی از ما باقی نمونه ؟


شاید همه اینا برای اینه که روحمون رو پرورش بدیم ، بزرگش کنیم ، جلاش بدیم با کمک جسمی که تمام مصائب وجود این روح رو به امیدی که نمی دونیم چیه به دوش می کشه و تحمل میکنه . روح خام و نپخته ایکه بدستمون سپرده شد تا یه روز شکل گرفته و پخته و ورزیده و زیبا تحویل صاحبش بدیم ! 


تو چی فکر میکنی ؟



افزوده شماره یک : الان سال ۱۴۰۰ همه چی مثل پیش بینیمه غیر از اینکه کاری به موهای سفیدم ندارم و میگذارم آزادانه خودشونو نمایش بدن و کرونا مهمونی هارو تعطیل کرده