بمیرم واسه خودم
حتی توی خوابم هم که هرکسی یه یار و یاور و عشقی داشت ، من تنها بودم و بغض کرده و سرگردون
بعدازظهر ۲۵ اسفنده هوا آلوده و سرد و کسالت باره
دیگه اون تب و تاب و التهاب سابق رو ندارم . شاید الان دیگه دوره سکون و آرامش درون پیله رسیده باشه . همه چیزو پذیرفتم . من همینم ، اوضاعم اینه ، اطرافیانم عوض نشدن و زندگی همچنان بی رحمانه ادامه داره ...
تیک تاک ساعت سکوت شب رو بهم زده و من مثل اغلب اوقات با لیوان چاییم پشت پنجره آشپزخونه به خیابون خلوت نگاه میکنم . امروز قیچی رو برداشتم و با تردیدی سمج درافتادم ، شجاعانه موهامو قیچی کردم ، کوتاه شد ، نصف قبلش شد . دلم خنک شد . نامرتب و کج و معوجن ولی چه مهم ؟ تو خیال خودم الان من تنها ساکن این کره خاکی هستم . وقتی همنوعی وجود نداره که از روی لباس و قیافه قضاوتم کنه چه مهم که کوتاه بلند و نامرتب باشن ، چه مهم که با لباس تو خونه باشم ، چه مهم که صبح با چشای قرمز و پف کرده از خونه برم بیرون . توی همچین دنیایی منم و خودم .
تو دنیایی که منم و خودم دوست دارم رنگ بردارم و نقاشی بکشم ، میکشم . دوست دارم نصفه شب نیمرو بخورم ، میخورم . مهم نیست چه ساعتی از شبانه روزه ، الان دلم میخواد کتاب بخونم پس پامیشم شمع روشن میکنم و کتاب بدست تو نور لرزان شمع به سختی چند صفحه میخونم . دلم میخود شعر بنویسم ، نمی نویسم چون تنها فرد باقیمانده انسان نیستم و نباید دیوارها رو خط خطی کنم . با حوصله ناخن هامو لاک قرمز میزنم ، رژ قرمز میزنم ، توی آینه به زیباترین زن جهان خیره میشم . حالا دیگه لکه های کمرنگ روی بینیم و جوش قرمز گونه راستم و ابروی خالیم مهم نیست حتی با اینها هم زیباترین زن دنیام . از اونجا که هنوز تنها انسان زمین نیستم تلویزیون رو روشن میکنم ماجراهای مرداک داره ، تماشا میکنم . هوا داره روشن میشه ، خوابم گرفته ، ولی دوست دارم بازی رو تموم کنم ، پیراهن کوتاه قرمزم رو میپوشم و جلوی آینه عشوه های ناشیانه میام و خیلی افتضاح قر میدم و میرقصم ، خندم میگیره ، افتضاح ، عالی ، خوب ، بد ، زشت ، زیبا ، موفقیت ، شکست ، شادی ، افتخار ، متانت ، آبرو ، مهربون ، بدجنس ، وظیفه ، پرحرف ، کم حرف ، منزوی ، اجتماعی ، پولدار ، بی پول و .... الان بی معناست . این واژه ها وقتی ارزش و معنا پیدا میکنن که انسان هایی برای قیاس گرفتن وجود داشته باشه . اینا دقیقا اون چیزایی هستن که بخاطرشون خودمو تو روزهای زیادی عصبانی کردم ، رنجوندم ، تحت فشار گذاشتم و اذیت کردم . خودمو بغل میکنم و روی تخت دراز میکشم . باید در اولین فرصت خودمو از بند یه لیستی از قبیل این کلمات آزاد کنم . حالا تنها انسان زمین بدجوری خوابش گرفته و اصلن مهم نیست که ساعت شیش و نیم صبحه ، میخزم زیر پتو و پلکای سنگینمو میبندم ، خیلی طول نمیکشه که خوابم میبره .
نزدیک ظهر بیدار میشم و طبق عادت دستی به صورتم میکشم و برای رفع کسالت خواب در حالیکه دستام بازه لبامو محکم بهم میچسبونم بدنمو به سمت چپ و راست تاب میدم یهو یادم میفته خودداری لازم نیست چون تنها آدم باقی مونده هستم ، پس دهنمو باز میکنم تا هر صدایی که دلش میخواد از خودش خارج کنه . نگام به دستام میفته که در اثر رنگ رژ لبم قرمز شدن . تلفن زنگ میخوره جواب نمیدم ، میرم تو آشپزخونه و بدون شستن دست و صورت یه لقمه نون و پنیر درست میکنم و یه خیار درسته با سروته و پوست میذارم وسطش و مثل انسانهای اولیه میخورم آخرشم دور دهنمو با دست پاک میکنم . بازیم تموم میشه ، باید خونه رو مرتب کنم ، دوش بگیرم و ناهار حاضر کنم که اهل خونه یکی دوساعت دیگه از راه میرسن . روزای طولانی قرنطینه در راهه و باید خودمو آماده کنم اما از بازی خوشم اومده پس روزای آینده نمونه های دیگه شو اجرا خواهم کرد .
چه دوستی عمیق و ساده و تکرار نشدنی بین مابرقرار شده
بین منو تمام پنجره ها
برای زل زدن به هم تو نیمه شبای تنهاییمون
***
یه نقطه توی ستون فقراتم درد میکنه و کمی میسوزه . حس میکنم یه رگ پشت پاهام هست که کشیده میشه و نمیگذاره پاهام صاف باشن . گفتن دیسک کمره . گفتن استراحت لازم داری . گفتن آب درمانی و فیزیوتراپی احتیاجه . گفتن رعایت نکنی باید عمل کنی و خیلی چیزای دیگه . خب این نسخه پیچی قطعا مال من نیست . مال کسیه که نازخر داره . کس و کار داره . واسه منه تنهای غریب نسخه نهایی میشه به خودت تلقین نکنی خوب میشی ! خوب . حالا با تو هستم دیسک کمر بی شعور ! مگه نمی بینی حالم خوبه و هیچ مشکلی ندارم ؟ مگه نمی بینی روزی شیش بار باید دخترک رو ببرم کلاس و بیارم ؟ مگه نمی بینی کسی نیست یه بار از شونه هام برداره ؟ مگه نمی بینی شام و ناهار و خرید و نظافت خونه و کوفت و زهر مار خود به خود انجام نمیشن ؟ حرف حسابت چیه ؟ برو سراغ کسیکه نازخر و نازکش داره . برو دست از سرم بردار بگذار به بدبختیای دیگم برسم . لااقل تو یکی شعور داشته باش برو !
ممنون خداجونم ممنون که هنوز تا قطع نخاع شدن خیلی راه مونده .
پ.ن : تحمل خودمم ندارم اینقدر که نق نقو شدم !
در حالیکه از دردی آشنا و موذی توی خودم می پیچم گوشیمو چک می کنم ، بازم هیچ خبری ازش نیست ، هیچ کجا .
باشه
چه فرقی داره که باشی یا نباشی؟
در هر دو حالت درد رو تنهایی تحمل می کنم ، تنهایی گریه می کنم ، تنهایی بار سنگین وجدان رو به دوش می کشم ، تنهایی عاشق می مونم ، تنهایی انتظار می کشم و تنهایی روزامو شب می کنمو شبامو روز !
وقتی که امید و آرزوت یه حباب بود که ترکیده دیگه چه فرقی می کنه کجای سال و ماه ایستاده باشی ؟
وقتی قلبت زیر بار محبت عاشق شد و بلافاصله بدست یار شکست دیگه چه فرقی می کنه منظم بزنه یا نامنظم ؟
وقتی تنها و منتظر ولت می کنه و میره دنبال آدمای شماره یک و دو و سه و چهار زندگیش دیگه چه فرقی می کنه تو لیستش شماره ده باشی یا شماره هزاروپونصد ؟
وقتی روح و وجدانت درد بگیره چه فرقی می کنه دست و پا و کمر و کلیه و سر و معدت هم درد بگیره یا نه ؟
توی این هوای گرم لرز می کنم !
سرمای این جدایی به استخونام رسیده بی حال یه فنجون آب جوش سر می کشم و به همخونه ها فکر می کنم .
آدمایی رنگی با دنیایی پر زرق و برق و زیبا
به آینه نگاه می کنم
یه عدد دو رقمی خاکستری تیره می بینم که غم تو چشماش موج میزنه و لباش با نخ حرفای نگفتنی دوخته شده .
درد شدیدتر میشه عدد خاکستری رو توی آینه همونطور سرگردون رها می کنم . پتوی رنگی و گرمم رو دورم می پیچم و با دردم خلوت می کنم و به این فکر می کنم اون وقتی که کامواهای خوش رنگ رو با ذوق و شوق انتخاب کردم یا حتی توی تمام روزایی که با لبخند بافتمشون آیا فکر می کردم مونس دست سرد و تن تنهام بشن ؟
نمی دونم اسمشو چی میشه گذاشت ؟
این که روز تولدت از سایت کتاب گرفته تا بانک و دوست و آشنا بهت تبریک تولد بگن اما اون یک نفری که ازش انتظار داری فراموشت کرده باشه ؟!
حس خوبی نیست .
باز تنها میشوم
پرده های نازک حریر سفید را کنار میزنم و پنجره کوچک اتاقم را باز میکنم تا آفتاب طلایی اولین روز پاییزی بدون واسطه اتاق را روشن و تنم را گرم کند .
نسیم خنکی آرام میخزد توی اتاق پرده ها را تکان میدهد ، کاغذهای پراکنده ام را جابجا میکند و دسته ای از موهای کوتاهم را روی پیشانی ام جابجا میکند .
لبخند میزنم به اینهمه شیطنت
پاهایم را به گرمای آفتاب میسپارم و چشم هایم را به سطرهایی که تازگیها با من نامهربان شده اند و ذهنم را به بازیگوشی کلماتی میسپارم که گاهی فراموشی می آورند و گاهی بیداری !