فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

تاریخ تکرار میشه


15 سال پیش ، یه صبح شنبه نیمه خنک مهرماهی که مگسا توی یخچالمون تمرین اسکیت می کردن ، طبق برنامه همیشگی مون آماده شدیم تا بریم برای خریدن مایحتاج خونه . اما وسطای راه دل به دریا زدم و تصمیم گرفتم برای اولین بار مواد ترشی و شور بخرم و خودم درست کنم که مثلا همه بگن به به چه کدبانویی ! همه چیز تمومه ! و عملیش کردم اما چون ماشین نداشتیم ، به خرید مایحتاج خونه و یخچال نرسیدیم و بجاش با پلاستیکای بزرگ گل کلم و هویج و کرفس و سیب ترشی و سیر و بادمجون برگشتیم خونه . برنامه خرید موند برای فاز دوم ! از قضا پیشامدی رخ داد از نوع اگر نیای خونمون دیگه نه من نه تو ! که اجبارا اطاعت امر کردیم و تا پاسی از شب گذشته با لبخندی پیچ و مهره شده به صورت مشغول شنیدن حرفای صد من یه غاز اجباری شدیم و کار ترشی و شور موند واسه فرداش که یکشنبه روزی بود آفتابی و خنک با هوایی کاملا اتفاقی تمیز . هنوزم از پس این همه سال گذر زمان یادمه که شلوار مشکی پاچه گشاد و بلوز سبز مدل مردونه گشادی که موقع نظافت خونه می پوشیدم رو تن کرده بودم . از یه طرف هال تا طرف دیگش سفره بزرگی پهن بود و همینجور که تلویزیون دم گوشم وز وز میکرد با حوصله سیب ترشی و هویج و سیر پوست میگرفتم و گل کلم و کرفس و بادمجون خرد میکردم که یهو ززززززیییییییینننننننگگگگگگ !

و جمله معروف یعنی کی میتونه باشه این وقت صبح !

پشت در ماشی رنگ ساختمان ، درست سه طبقه پایین تر از جایی که خشکم زده بود دوستی نه چندان دوست که بعدها فهمیدم بیشعور هم تشریف دارن سرزده و بی خبر اومده که بعد از 2 سال دوری و بی خبری از هم ، دیدار تازه کنیم !!!

درست همچین روزی ! وسط تشت و دبه و تخته و چاقو و سفره و گل کلم و شور و سیب ترشی !

بماند که از دیدن سر و وضع لباسم و اوضاع خونه و نبودن وسیله پذیرایی تو نگاهش چه تحقیر و ترحمی دیده میشد ، بماند که با بچه و شوهر و پسرخاله شوهر و اره و اوره و شمسی کوره سرزده راه افتاده اومده بود ، بماند که کرور کرور چه فخری میفروخت ، بماند ...

بعدها وقتی که کاملا مطمئن شدم یه بی شعور واقعیه ارتباطمو باهاش جوری قطع کردم که دیگه خبری ازش نداشتم . سال ها گذشت . 

15 سال بعد عصر یه روز بهاری که همه جا بهشت واقعی شده بود از سرسبزی و طراوت و نم ریز بارون جونی دوباره میداد به هوای خفه و آلوده شهر ، درست سالروز اردیبهشت جهنمی پارسال ، با حال خراب و روحیه داغون دیگه نتونستم خونه رو تحمل کنم . به معنای واقعی کلمه از خونه فرار کردم . اولین مانتو ، اولین شال ، اولین کفش دم دستم رو پوشیدم و با شلوار ورزشی که تو خونه پام بود از خونه زدم بیرون . هوا تاریک شده بود دلم میخواست از پیاده روهای تاریک برم تا بتونم با خیال راحت چشمامو آزاد بگذارم . دلم میخواست اینقدر پیاده برم که پاهام تاول بزنه که با درد جسمی درد روحم رو فراموش کنم و هزاران دلم میخواست دیگه که یهو دنگ !

سر پیچ یه کوچه که نمیدونم دقیقا کجا بود و کدوم محله ، با شدت خوردم به یه خانم چاق و تپل مپل از شدت ضربه پرت شدم نزدیک جوی آب و کلیدامو گم کردم سرمو که گرفتم بالا توی نور ضعیف چراغ برق اون ور کوچه چهره آشنایی رو دیدم ، خواستم زرنگی کنم و شتر دیدی ندیدی که متاسفانه نشد . منو شناخت و باز تاریخ تکرار شد . همون نگاه ، همون غرور ، همون ترحم و تحقیر و ...

حالم بد بود ، نه حوصله حرف زدن داشتم نه میل به بازجویی شدن ، نه تحمل عقده گشایی هاشو ، نه علاقه ای به دونستن اینکه چندتا توله داره و کجا زندگی میکنه و نه هیچ کوفت دیگه ای . با ترشرویی جواب سلامش رو دادم و بدون اینکه بخوام دوباره صورت قشنگش رو که در اثر چاقی خوشکل ترم شده بود دوباره ببینیم با سری پایین توی تاریکی دنبال کلیدام گشتم و کمی هم با صدای بلند غر زدم که عجب گیری افتادم ! زیبای بی شعور کمی پا به پا شد و وقت تلف کرد تا شاید بتونه کلامی هم تحقیرم کنه اما من حال بدم به توان دو رسیده بود پس ترجیح دادم بلافاصله بعد از پیدا کردن کلیدام خداحافظ سردی حواله هیکل حجیمش کنم و با سرعت محل حادثه رو ترک کنم . یک ساعتی توی تاریکی ، زیر بارون ، کوچه ها و خیابونا رو با سرعت بالا و پایین رفتم تا بالاخره فهمیدم کجای این شهر بی سروته هستم .

بالاخره خیس و گلی و خسته و کثیف با حالی به مراتب بدتر به خونه برگشتم .