فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

خواب


بمیرم واسه خودم

حتی توی خوابم هم که هرکسی یه یار و یاور و عشقی داشت ، من تنها بودم و بغض کرده و سرگردون



شعر


چون پرستویی که در پرواز نیست

 بالِ احساسِ  من امشب باز نیست 


پر شده از بغض تنهایـی دلم

شور و شـوق و خنـده و آواز نیست 


رنگ هست اما مرا همرنگ نیست 

راز هست اما مرا همراز نیست 


غـیـر از آن نـا آشـنـای آشـنـا

هیچ کس  با ساز من دمساز نیست


بـی بـهـار او ، پـرسـتـوی دلـم 

هیچ وقـت آمـاده ی پـرواز نیست 


دل بـه  پـایـانِ تمـاشـا بستـه ام  

گر چه پایان بـهتـر از آغـاز نیست..


شاعر : گمنام



سوال

نگاهی به میله های توی دستم انداخت و پرسید : چی می بافی ؟
گفتم : حسرتهای روزم را به بغض های شبم می بافم تا کلاهی شود بر سر دل تنگم !




بدحال

بازم یه بغض بی صاحب نشست کنج گلوم

بخاطر نبودن و نموندن کسی که باید کنارم می بود و می موند

درد بی درمون که میگن همینه

نه راه پس داری نه راه پیش و تنها چاره ای که برات می مونه سوختن و خاکستر شدنه و گاهی اینجا و اونجا بصورت ناشناس نالیدن

پلکامو هم نمیزنم چون اگه پلک بزنم اشکام جاری میشه

مثل منگا خیره و آدم آهنی وار میرم توی آشپزخونه و یه فنجون برمیدارم از همونا که یه زمانی با عشق براش توش چایی میریختم

فنجون بدست و همونطور بغص دار و آماده بارش برمیگردم توی پذیرایی و میشینم روی مبل

قلپ اول چایی رو بی هوا سرمیکشم

دهنم میسوزه

چه بهونه خوبی!

باصدای بلند میگم : وای چقدر داغ بود و چند قطره از اشکم جاری میشه

بغضم رو به زور چای داغ میخوام فرو بخورم اما نمیشه

سمج تر از این حرفاست !

آخرین شگرد رو باید پیاده کنم .

میبینی ؟

به یمن نبودنت آدم خیلی تمیزی شدم مرتب حموم میرم و دوش میگیرم

لعنت به این بغض های گاه و بیگاه

لعنت به این روزهای لعنتی