فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

روز نحس


شب بدی داشتم . خستگی و بی خوابی و گرمای کلافه کننده تا روشن شدن هوا بیدار نگهم داشت . گرگ و میش آسمون ، پلکام سنگین شد و خوابم برد اما هنوز اونقدری نگذشته بود که با هوار هوار خروس بد صدایی که نمیدونم از کدوم جهنمی میومد ، بیدار شدم . کسل و خسته با وجودی دردناک بخاطر یه دنیا کاری که داشتم و مجبور بودم انجامشون بدم از جا پاشدم . یه دوش و یه مسکن و یه لیوان بزرگ قهوه شیرین شده می تونست حالمو خوب کنه . بالاخره ساعت هشت رو به راه شدم و رفتم دنبال کارام ولی انگار روزی که نحس باشه رو با هیچ شگردی نمیشه خوش یمنش کرد . باید مامانمو ساعت ده می بردم دکتر ، آدرس تقریبی رو بلد بودم اما کوچه پس کوچه هاشو نه . از هر عابر و مغازه داری هم که می پرسیدم یه جور آدرس میداد که با قبلی ده تا کوچه تفاوت داشت ! بالاخره پیداش کردم اما دیر شده بود . مامانمو جلوی ساختمان مطب پیاده کردم و خودم بدو بدو رفتم دنبال داروهایی که تموم کرده بود و باید ظهر مصرف می کرد . کارم که تموم شد ماشین رو توی کوچه پس کوچه های فرعی پارک کردم و با خیال این که کار مامانم تموم شده رفتم مطب اما از اونجایی که باید توی یه روز نحس حتما کارها همه بهم گره بخوره دکتر دیر اومده بود و تازه نوبت به ما رسیده بود . از طرفی نوبت گرفته بودم برای ساعت یازده و نیم که دلبند رو مدرسه ثبت نام کنم . مامانمو همونجا گذاشتم و رفتم که برم مدرسه اما توی هزارتا کوچه لعنتی شبیه هم که اسم خر و خرس روی تابلوهاشون بود ماشین رو گم کردم . ده بار کوچه ها رو بالا و پایین رفتم اما خبری از ماشین نبود . از نوبت ثبت نام گذشته بود و دلبند ساعت دوازده کلاس داشت به ناچار ماشین رو همونجا ول کردم ، دربست گرفتم رفتم دنبالش و بردمش کلاس ، نیم ساعت دیر رسید . همونجا گذاشتمش و تاکید کردم تا نرفتم دنبالش از جاش تکون نخوره و خودم  که فقط یه دونه هزاری ته کیفم مونده بود رفتم دنبال ای تی ام که پول بگیرم . اما یکی کارتمو قبول نکرد ، یکی پول نداشت ، یکی با شرمندگی عذر خواهی کرد که خارج از سرویسه ! شرایطم مزخرف بود . مامانم توی مطب منتظرم بود و دخترم توی محوطه آموزشگاه ، ماشینمو گم کرده بودم و پول هم نداشتم . عصبی و خسته از یه مغازه دار خواستم که برام آژانس بگیره . با آژانس رفتم دنبال خودپرداز و پول گرفتم و برگشتم توی همون خراب شده دنبال ماشین . سه چهارتا کوچه رو که بالا پایین رفت دیدم اینجوری نمیشه . پول آژانس رو حساب کردم و پیاده در حالیکه خون توی رگام قل قل می کرد و مغز سرم زیر آفتاب داشت بخار میشد ، کوچه ها رو دنبال ماشین گشتم و تازه فهمیدم هشتاد درصد جمعیت این محله ماشینشون ال نود سفید پلاک 22 هست ! با کمک دزدگیر به درد نخوری که هیچ وقت دزد نمی گیره بالاخره پیداش کردم . مامانمو از مطب برداشتم و رفتم آموزشگاه دنبال دلبند  ساعت سه خسته و گرسنه و خیس عرق و کلافه رسیدم خونه اما دیدم دل و روده آسانسور کف زمین پهنه ! پله ها رو به جون کندن اومدیم بالا . لعنت به اون کسیکه آپارتمان رو مد کرد . بعد از دوش گرفتن و کمی سرحال شدن به دو تا رستوران و یه پیتزایی زنگ زدم غذا تموم کرده بودن . حاضر بودم گرسنه بخوابم ولی دوباره توی این گرمای آدم آب پز کن پله ها رو پایین بالا نرم و آواره خیابونا نشم . خوشبختانه تخم مرغ داشتم که نیمرو درست کنم دلبند اومد مثلا کمکم که یکیش از دستش افتاد و شکست . دلم می خواست همونجا بمیرم تا مجبور نباشم بعد از تحمل این همه بد بیاری ، بوی گند تخم مرغ پخش شده کف زمینو تا تمیز شدنش تحمل کنم . واقعا دلم می خواست بشینم و زار بزنم . اما از اونجایی که یه مادر نباید جلوی بچه از خودش ضعف نشون بده زمینو تمیز کردم ، نیمرو که آماده شد چند لقمه ای خوردم و قبل از اینکه بخواد هر اتفاق دیگه ای برام بیفته تلویزیون رو برای دلبند گذاشتم روی کانال یوتون و تبلت رو دادم دست مامانم و خودم زیر باد مستقیم کولر روی زمین پهن شدم و خوابیدم .