فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

به همین سادگی


دلت خوشه که دوست داری

دلت خوشه که همو می شناسین

دلت خوشه که با هم صمیمی هستین

دلت خوشه که با وجود فاصله زیاد فیزیکی بینتون ، بازم از حال هم با خبرین

دلت خوشه که داریش ، که هست

اما

بعد از چند روز بهش زنگ زدن و پیداش نکردن بالاخره گوشی رو جواب میده 

احوالپرسی 

همه چی عادیه 

خداحافظی و پنج شیش ساعت بعد یه پیام 

پیام میده که بچه دار شده !

باور نمیکنی !

آخه زیاد دستت انداخته !

زیاد گولت زده و سر به سرت گذاشته !

اما اینبار اصلا شوخی در کار نیست !

نه ماه بارداریشو نفهمیدی !

نگفته !

از خودت می پرسی : غریبه بودم ؟ یا بدخواهش ؟ اینکه قبل از عید اینجا بود خبری از بچه نبود ؟

و برات میشه یه علامت سوال خیلی بزرگ بی جواب

و در نهایت بعد از کلی کلنجار رفتن با خودت ، ناخودآگاه نسبت بهش دلسرد میشی . یه دلسردی عمیق . نسبت بهش بی تفاوت میشی . اون علامت سوال قرمز بزرگ توی سرت یه دیوار بلند و بی نفوذ میشه بین دلی که فکر می کردی هم دلشه با دلی که فکر می کردی هم دلته !

به همین سادگی برات غریبه میشه چون براش غریبه بودی 

به همین سادگی اینم شد مثل خیلی از آدمای دیگه زندگیت ، برای آخرین بار خاطراتش رو مرور می کنی ، می بوسی و می گذاری بالای طاقچه ذهنت ؛ کنار خاطرات کهنه و خاک خورده اونایی که همین جور بیخبر و یهویی از دلت سفر کردن .

غریبه عزیزم ، رویا جان ، تو هم بسلامت 

خدانگهدارت