فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

و باز هم تجویز حمام آفتاب


گویا قصه منو کمبود ویتامین د3 تمومی نداره


:(


خب بد رنگ میشم دوست ندارم




خواهان کسی باش که خواهان تو باشد


وقتی هیچکس تو را نمیخواند و نمیفهمد برای خودت یک فنجان چای بریز

برای خودت یک صندلی به تراس ببر

خودت را به مهمانی آفتاب و آسمان دعوت کن

لم بده ، کتاب بخوان و چای بنوش و لبخند بزن

چون خورشید تنها

چون آسمان تنها

خودت عاشق خودت شو

برای خودت گل بخر

شعر بخوان

هرچند غم انگیز اما

خودت برای خودت همه کس باش




حیف که بال پروازم نیست


چه آفتابی ؟ طلایی و گرم و دلچسب

چه آسمونی ؟ پاک و آبی و بی انتها

کاش جای اون چندتا کبوتر بودم که توی دل این آبی زیبا اوج گرفتن ! سبکبار و سبکبال !

یا مثل اون دسته طوطی سبز دم بلند که روی شاخه های درخت چنار حیاط همسایه نشستن و با جیغ جیغ شون غوغا به پا کردن !

اسم پرنده اومد ببین اون گربه دزده ی زرد رنگ که دیشب دم در خونه سر چند تا استخون داشت با یکی دیگه میجنگید و غرغر میکرد چطور نرم و دزدکی از زیر در خزید تو !

وقتی حالم خوب باشه به نظرم همه چیز چقدر قشنگه !!!

حتی اون چند تا علف هرز سبز خوشرنگ توی باغچه که تازه الان یادشون افتاده سر از خاک بیرون بیارن !

حتی صدای گوشخراش مرد وانتی هم که هر روز توی بلندگوش داد میزد  سبزی داریم ، میوه آوردیم و آسایشم رو قطع میکرد یه جورایی آهنگین میشه !

به چه هوایی ! چشمامو میبندم یه نفس عمیق از ته دل میکشم اشارپ مادربرزگیمو یکم روی شونه هام مرتب میکنم و دوباره میشینم روی صندلیم . یاد ترانه ای توی فیلم اشکها و لبخندها میفتم . درست یادم نمیاد متن اصلیش چی بود یه چیزی تو این مایه ها بود که حتما در روزگار جوانی کار نیکی انجام دادم که مستحق چنین پاداشی شدم .

وقتی بین اون همه روزای بد و حال خرابم یه همچین روز خوبی میرسه احساس میکنم یه کار خوبی کردم که خدا پاداشی به این بزرگی بهم داده .

به صندلی تکیه میدم چشامو میبندم و دل میدم به بازی باد با موهام و صدای قناری همسایه که با اشتیاق به آواز خوندن اومده و با خودم تکرار میکنم : حتما در روزگار جوانی کار نیکی انجام دادم که مستحق چنین پاداشی شدم .




حریم امن تنهایی

باز تنها میشوم

پرده های نازک حریر سفید را کنار میزنم و پنجره کوچک اتاقم را باز میکنم تا آفتاب طلایی اولین روز پاییزی بدون واسطه اتاق را روشن و تنم را گرم کند .

نسیم خنکی آرام میخزد توی اتاق پرده ها را تکان میدهد ، کاغذهای پراکنده ام را جابجا میکند و دسته ای از موهای کوتاهم را روی پیشانی ام جابجا میکند .

لبخند میزنم به اینهمه شیطنت

پاهایم را به گرمای آفتاب میسپارم و چشم هایم را به سطرهایی که تازگیها با من نامهربان شده اند و ذهنم را به بازیگوشی کلماتی میسپارم که گاهی فراموشی می آورند و گاهی بیداری !