فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

درد تکامل


رشد کردن درد داره

هر وقت از رفتاری ، حرفی ، اندیشه ای ، یافته ای ، اتفاقی تو زندگیت دردت گرفت بدون که داری رشد می کنی ، کامل تر از قبل میشی . تحمل کن و به نتیجه امیدوار باش . شاید روزی تمام این دردها پروانه ات کند ...


پ . ن : دلگرمی ، امید ، مثبت اندیشی . اینقدر تکرار کن تا تکه تکه شی ، ذره ذره شی ، شاید منیت که رفت و گَرد زمین شدی ... شاید لحظه نابودی ... شاید یه وقتی ، یه روزی ، یه جایی به آرامشی برسی که میخوای . شاید ...




پرواز خیال


چقدر خوابم گرفته

روی تخت دراز می کشم و گرمای تنت رو کنار تنم تصور می کنم با صدای منظم نفسات که نشون میده خوابی .

تو آرامش خیالی که کنار توی خیالی دارم پلکام سنگین شده !!!!




تویی رسول عشق و مهربانی من


می دونستی معجزه بلدی ؟


* امروز با هر کلمه حرفت آتشی از دلم خاموش کردی ، با هر نوازشی دردی از من دوا کردی و با هر بوسه ای مرهمی به زخمم گذاشتی


* از تمام دنیا جز چاردیواری آغوشت چیزی نمیخوام

چاردیواری که آرامش و امنیت بهم میده و طپش های دیوونه وار قلبم رو مهار میکنه


* کنار تو شادم ، آرومم ، خوشبختم ، کم نیستم ، کم نمیارم ، کاملم


* با تو ای آرام جانم گو که جهان زیروزبر باد


* بیا بی تو من از این زندگی سیرم

نمیدونی دارم این گوشه می میرم




پس از روزها ، اینک آرامش


تمام دیروز و دیشب خیلی آشوب بودم نمیخواستم امروز هم مثل دیروز بگذره صبح زود زدم از خونه بیرون و مستقیم رفتم توی پارک آب

خوشبختانه تمام پمپ ها روشن بود و از همه جا صدای آب به گوش میرسید

بارون شب قبل هوا رو تمیز کرده بود . آسمون نیمه ابری و هوای لطیف بهاری و صدای آرامش بخش آب تشویقم کرد بیشتر بمونم . همه جا خیس بود و جایی واسه نشستن پیدا نمیشد کنار تیر چراغ برق جلوی چرخ آبی وایسادم پلکامو بستم و به صدای قشنگش گوش دادم . حس جالبی بود انگار که صدای آب داشت گره هایی نامرئی از روح و ذهنم رو باز میکرد اولین اثرش باز شدن سگرمه هام بود و بعدی شل شدن عضلات فک و چونم انگار که لبخند روی لبام نشسته باشه بعد از یک ربع بی حرکت بودن و گوش دادن به آرامش صداش انگار وزنه هایی از روی سر و گردن و قفسه سینه و شونه هام برداشته شد راه نفسم باز شد حس کردم سبک شدم

انگار که خاصیت صدای آب این باشه

که وقتی خوب بهش گوش بدی سبک میشی شسته میشی رها میشی

حالت خوب میشه

حتی صدای بلند آهنگ و همهمه عده ای که نرمش صبحگاهی انجام میدادن هم نتونست اذیتم کنه مقداری پیاده روی کردم و دوباره جلوی چرخ آبی وایسادم و چشامو بستم میخواستم برای شب کردن امروزم به اندازه کافی انرژی و آرامش ذخیره کنم و موفق هم شدم


خونه که رسیدم دیگه از طپش های وحشتناک قلبم و نفس تنگی هم اثری نبود

انگار اونم درمان شده بود




تولد پروانه گونه


دل کندن همیشه از لحظه ای شروع میشه که یکی یکی بدیاش برات پررنگ میشه .

کم کم  به خودت میای و میگی چقدر خنگ بودم که نفهمیدم چطور داره ازم سوء استفاده میکنه !

حس میکنی بازیچه بودی !

بعد برای حفظ عزت نفس خودت یا بهتره بگم حفظ ته مونده عزت نفست ، فاصله تو باهاش زیاد کنی ، دلتنگش بشی ، گریه کنی ، خاطرات رو مرور کنی ، اما در کنار همه اینا بدیها و جفاهایی که در حقت کرده رو هم منظور کنی .

درست بعد از روزهایی که اوج خراب بودن حالت رو تجربه میکنی ، بعد از سنگینی بیش از اندازه سینت و فشرده شدن بیشتر از طاقت گلوت و باریدن وقت و بی وقت چشمات ، یه روز از خواب بیدار میشی و می بینی آسمون هنوز آبیه و خورشید هنوز میتابه و پرنده ها هنوز آواز میخونن ، هنوز گشنت میشه و تمایل داری که بخندی ؛ هر چند تلخ ؛ هرچند دردناک !

بعد با آرامش بیشتری خاطراتت رو مرور میکنی .

یک طرف خطاهای خودت رو میگذاری ، یه طرف خطاهای اونو . یک طرف گذشت های خودت رو میگذاری ، یه طرف گذشت های اونو .

زیاد فرقی نمیکنه که کدوم طرف ترازوی عدالتت سنگین تر باشه چون تصمیمت رو گرفتی و از پیله علاقت بیرون اومدی ، پروانه شدی .

فقط با کمی رنج و تحمل و تلاش بال هات صاف میشه و میتونی پرواز کنی !

هرچند که خاطرات دگردیسی و قبلش همچنان باهاته!

هرچند ممکنه زخم های کوچکی طی این فرآیند برداشته باشی !

ولی مهم اینه که یه روز میبینی هنوز هستی بدون اون و میتونی احساس شادی و خوشبختی کنی حتی بدون اون !!!




مرگ بدقول


خواب دیدم دارم لباسامو جمع میکنم واسه سفر ، دنبال کفشام می گردم که بپوشم . 

شاید هیچ معنای خاصی نداشت اما من منتظر بودم حادثه ای پیش بیاد ، چیزی شبیه مرگ .

روزها و ساعت ها دنبال هم می گذشت اما کیه که بتونه جلوی مرگ رو بگیره؟ پس خونسرد و بی تفاوت مثل همیشه به کارای روزمره می رسیدم و منتظر بودم !

منتظر لحظه آخرم !

منتظر ، جوری که انگار خدا بهم وعده داده باشه که به زودی همه چیز تمومه !

بی میل هم نبودم !

شدیدا دلم می خواست هرچی که مربوط به منه از توی خونه غیب بشه ولی هیچ کاری نکردم چون نمی خواستم غیرعادی به نظر بیام . تا اینکه یه سفر پیش اومد . یه سفر کوتاه با اتوبوس . لحظه وداع یه دل سیر چهره عزیزانم رو نگاه کردم . کی میدونست شاید آخرین دیدار باشه ؟! اتوبوس راه افتاد ، مدام صحنه هایی که ممکن بود آخرین چیزی باشه که می بینم توی ذهنم شکل می گرفت با رنگ و صدا و نور و بو و هرچیزی که مربوط به یه حادثه واقعی بود . اما عجیب آرامش داشتم . انگار که هیچ هراسی از مرگ نداشتم اما هیچ اتفاقی نیفتاد و من سالم به مقصد رسیدم !

با خودم گفتم شاید در برگشت !

سه روز خوب ، بدون یادآوری خوابم و بدون تصور مرگ گذشت . زمان برگشت رسید و باز من چهره تک تک عزیزانم رو با دقت نگاه کردم طوری که انگار آخرین باره می بینمشون ولی بازهم سالم به مقصد رسیدم .

***

حالا بعد از گذشت چند روز به این حقیقت فکر می کنم که یاد مرگ چقدر میتونه کمک کنه تا از تک تک لحظه های زندگی درست استفاده کنیم . از چیزای اندک اما تکرار نشدنی و خوب زندگی لذت برد و از کنار سختیها و غصه های فراوونش به امید تموم شدنشون گذر کرد .

یاد گرفتم انتظار مرگ لذت زیبایی ها رو دوبرابر میکنه و تحمل رنجهای دنیا رو آسونتر !