چون ما چیزی به این دنیا نیاورده ایم نمی توانیم چیزی هم با خود ببریم
از کتاب صوتی شب نوشته سیدنی شلدون
وقتی رفت آسمون آبی آبی بود
آفتاب طلایی روی برف های سپید یخ زده سر میخورد و از صخره ها و سنگ های نوک تیز کوه ها که زیر انبوه برف درخشان دفن شده بودند ، جز انحناهای ملایم و ظریف و زیبا نشانی نبود .
لکه های سپید ابر ، سبکبال در آسمان غوطه ور بودند و این نقطه از جهان در پاکی و آرامش مطلق پلک میزد و نفس می کشید .
یقینا روز آمدنت هم همه چیز همینقدر زیبا بود .
لبریزم از غم و غصه و بغض و اشک و ناله و فغان
پُرم از نفرت و خشم و کینه و بیزاری و دلزدگی
این فاضلاب ، هدیه دولتمردان و جامعه امروزه هست به من و امثال من
ناسزا دردی دوا نمیکنه همونجور که دعا
تاکی میتونم تحمل کنم و طاقت بیارم ؟
پسرخاله ی جوونم در اثر قصور پزشکی ۱۴ روز به کما رفت
من موندم با یک دنیا سوال که برجسته ترینش این بود : اگه من جای اون بودم بازم همه این کارها انجام میشد ؟؟؟؟؟
من چی ؟؟؟
☆ می شود چیزی سال ها در تو گم باشد و تو از آن بی خبر بمانی ؟
☆ رهایی از دیگران آسان است ، رهایی از خود دشوار است . بسا ناممکن
☆ درد ، خویشاوند خود را می شناسد .
مرگان احساس می کرد خوی خارپشتی را پیدا کرده است که هر وقت نیش حمله ای را به سوی خود می بیند سر به درون می کشد و یکپارچه خار می شود .چنانکه هیچ جانوری نمی تواند در او نفوذ کند . انگار چند جور آدم در مرگان حضور داشتند که هرگاه لازم می آمد یکیشان رخ می نمود و با بیرون رو در رو میشد . حالا هم مرگان همان خارپشت بود .
با حس خارپشت نزدیکی بسیار دارم . زمانی نه چندان دور من هم ...
بی کار سفره نیست و بی سفره عشق . بی عشق سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست ، خنده و شوخی نیست ، زبان و دل کهنه می شود ، تناس بر لب ها می بندد ، روح در چهره و نگاه در چشم ها می خشکد ، دست ها در بیکاری فرسوده می شوند و بیل و منگال و دستکاله و علف تراش در پس کندوی خالی ، زیر لایه ضخیمی از غبار رخ پنهان میکند .
کتاب جای خالی سلوچ از محمود دولت آبادی
ملال
نام هر لحظه ی این روزهای من است . اسیری در دنیا که در انفرادی تن خویش نیز رنج قفس را مزه مزه میکند . اندوه شاید نام من باشد .
انفرادی شده سلول به سلول تنم
خود من در خود من در خود من زندانیست
سه ماهه که سردردای خفیف و شدیدِ درهمی دارم و تازه دیروز اجازه دادن پی گیر درمان شم . خیلی دلم میخواد غزل خداحافظی باشه . بعد از این همه سال زندگی ، حق به آرامش رسیدن دارم یا نه ؟
دوقدم مانده به درمانhttps://faslbefasl.blogsky.com/1394/08/12/post-94/دو-قدم-مانده-به-درمان-
هرگز قدیمی نمیشه !
خو کرده ی قفس منم
خوبه یا بد ؟ باید ادامه داد یا پرواز کرد ؟ شاید یه روزی جوابشو پیدا کنم البته اگه جواب ، توی اون روز ، پشیمونی به بار نیاره
تا وقتی تو قفس آب و دون باشه ، و هوا و کتاب ، فعلا به همین روند ادامه میدم
دلم یه دیوار خالی میخواد که تعداد زیادی عکس بهش آویزون کنم . عکس از مردایی که دوست دارم ، مزین به جمله ی : من این مرد را دوست دارم
تا اینجای کار از بین این همه مرد ، سه تا دوست داشتنی پیدا کردم : آنتوان ، لئو و رضا
به گمونم یه آینه عبرت هم یه طرف واسه خودم درست کنم بد نباشه که عکس آدولف ، آخوند و بقیه رو هم اونجا آویزون کنم
شاید بخش هشدار هم نیازم بشه با عکس عبید و جورج
بخش خاتون هم قطعا لازم دارم با عکس مریم ، قمر ، ماری
خدایا
چرا همه اینها مُردن ؟ یعنی قهرمان زنده ندارم ؟ یا دوست داشتن مرده ها که باعث پشیمونی نمیشن آسون تره ؟
نه تو زنده ها فرح هست ، محی الدین هست
احتمالا بگردم آدمای بیشتر پیدا کنم
دیگه پاشم برم بگردم
چی به سر دل بدبختم اومده که یک ماه تمام از همه کس و همه چیز به دور بودم ولی دلم برای هیچکس و هیچ چیز تنگ نشد !!
نه خونه ، نه همخونه
نه کار ، نه همکار
نه دوست و نه همسایه
تو کاری با دلم کردی که فکرشم نمی کردم !
شب است و صدای دور جیرجیرک
کویر تشنه و آسمان صاف بلند
رقص ستاره و نسیم خنک
آرامشی بی همتا
و ناگهان جیغی بنفش که : سوووووسسسسسک