فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

تکه کتاب ۲


چون ما چیزی به این دنیا نیاورده ایم نمی توانیم چیزی هم با خود ببریم


از کتاب صوتی شب نوشته سیدنی شلدون

وداع ای خیرخواه صبور

وقتی رفت آسمون آبی آبی بود
آفتاب طلایی روی برف های سپید یخ زده سر میخورد و از صخره ها و سنگ های نوک تیز کوه ها که زیر انبوه برف درخشان دفن شده بودند ، جز انحناهای ملایم و ظریف و زیبا نشانی نبود .
لکه های سپید ابر ، سبکبال در آسمان غوطه ور بودند و این نقطه از جهان در پاکی و آرامش مطلق پلک میزد و نفس می کشید .
یقینا روز آمدنت هم همه چیز همینقدر زیبا بود .


سفرت بی خطر ای ساده دلِ رنج آشنای مهربان



تکه کتاب


با آغاز پرسشگری های رو به افزایش و کنجکاوی های گسترده جوانان برای شناخت علل وقایع ، امیدم نزدیک به تحقق است .
شاید برای مردم پذیرش یا درک این امر که توطئه گران واقعی از همان نیروی اهریمنی ای برخوردارند که من و بسیاری دیگر ، کوشش در افشای آن ها داریم ، دشوار باشد .
در نامه های بسیاری ، مردم این پرسش را مطرح می سازند که چرا دولت ما در باب این تهدیدات جدی اقدامی به عمل نمی آورد ؟
نکته این جا است که دولت ما خود بخشی از این توطئه را تشکیل می دهد . این موضوع در هیچ زمانی ، نه در گذشته و نه حال ، به اندازه دوران ریاست جمهوری بوش به اثبات نرسید . بدیهی است بوش به روشنی از آنچه کمیته ۳۰۰ بر سرمان آورده آگاهی داشته است چرا که وی در استخدام آن ها قرار دارد . پاره ای دیگر نوشته اند که " ما فکر می کردیم با دولت در جنگ هستیم " البته این درست است ما در جنگ با دولت هستیم اما در پشت دولت نیروی قدرتمندی به نام " المپین ها "ایستاده که حتی سازمان های اطلاعاتی هم از به کار بردن این واژه دچار وحشت می شوند .

از کتاب کمیته ۳۰۰ کانون توطئه های جهانی نوشته دکتر جان کولمن

خب اگه تو گونی نندازنم ، باید بگم حدیث آشنایی هست برای مردم ایران فقط جای چندتا اسم باید تو متن عوض شه تا بومی سازی ! بشه 


آخرم نفرت تمامم می کند


لبریزم از غم و غصه و بغض و اشک و ناله و فغان

پُرم از نفرت و خشم و کینه و بیزاری و دلزدگی

این فاضلاب ، هدیه دولتمردان و جامعه امروزه هست به من و امثال من

ناسزا دردی دوا نمیکنه همونجور که دعا

تاکی میتونم تحمل کنم و طاقت بیارم ؟




پسرخاله ی جوونم در اثر قصور پزشکی ۱۴ روز به کما رفت

توی این ۱۴ روز کل فامیل از زن و مرد ، پیر و جوون ، دور و نزدیک ، نگران حالش بودن و با تمام وجود و بی وقفه برای برگشتنش به زندگی دعا کردن ‌. هر کی به هرچی که اعتقاد داشت متوسل شد ، هر کس از دوست و اشناها و فامیلش تقاصا کرد براش دعا کنن و ...
بالاخره روز چهاردهم چشاشو باز کرد و به زندگی برگشت
حال همه اونایی که تو این مدت فکر و ذکرشون سلامتیش بود خوب شد ، خوشحال شدن ، خندیدن ، از شادی اشک ریختن ، شکرگزاری کردن ، سجده شکر بجا اوردن و ...

من موندم با یک دنیا سوال که برجسته ترینش این بود : اگه من جای اون بودم بازم همه این کارها انجام میشد ؟؟؟؟؟

من چی ؟؟؟



جای خالی سلوچ ۳


☆ می شود چیزی سال ها در تو گم باشد و تو از آن بی خبر بمانی ؟


☆ رهایی از دیگران آسان است ، رهایی از خود دشوار است . بسا ناممکن


☆ درد ، خویشاوند خود را می شناسد‌ .




جای خالی سلوچ ۲


مرگان احساس می کرد خوی خارپشتی را پیدا کرده است که هر وقت نیش حمله ای را به سوی خود می بیند سر به درون می کشد و یکپارچه خار می شود .چنانکه هیچ جانوری نمی تواند در او نفوذ کند . انگار چند جور آدم در مرگان حضور داشتند که هرگاه لازم می آمد یکیشان رخ می نمود و با بیرون رو در رو میشد . حالا هم مرگان همان خارپشت بود .



با حس خارپشت نزدیکی بسیار دارم . زمانی نه چندان دور من هم ...



جای خالی سلوچ ۱


بی کار سفره نیست و بی سفره عشق . بی عشق سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست ، خنده و شوخی نیست ، زبان و دل کهنه می شود ، تناس بر لب ها می بندد ، روح در چهره و نگاه در چشم ها می خشکد ، دست ها در بیکاری فرسوده می شوند و بیل و منگال و دستکاله و علف تراش در پس کندوی خالی ، زیر لایه ضخیمی از غبار رخ پنهان میکند .


کتاب جای خالی سلوچ از محمود دولت آبادی



ملال


ملال

نام هر لحظه ی این روزهای من است . اسیری در دنیا  که در انفرادی تن خویش نیز  رنج قفس را مزه مزه میکند . اندوه شاید نام من باشد .



انفرادی شده سلول به سلول تنم

خود من در خود من در خود من زندانیست 

درمان


سه ماهه که سردردای خفیف و شدیدِ درهمی دارم و تازه دیروز اجازه دادن پی گیر درمان شم . خیلی دلم میخواد غزل خداحافظی باشه . بعد از این همه سال زندگی ، حق به آرامش رسیدن دارم یا نه ؟ 


دوقدم مانده به درمانhttps://faslbefasl.blogsky.com/1394/08/12/post-94/دو-قدم-مانده-به-درمان-


هرگز قدیمی نمیشه !



نمونه ای از جدال بین انسان و وجدان


پی یر از خود میپرسید : چه اتفاقی روی داد ؟ من عاشقی را کشته ام . آری ! فاسق همسر خود را کشته ام . این اتفاق افتاد . برای چه ؟ چگونه کار به اینجا کشیده شد ؟
ندای درونی پاسخش میداد : برای اینکه تو با او ازدواج کرده ای !
دوباره از خود می پرسید : اما آخر گناه من چیست ؟
گناه تو این است که هرچند او را دوست نداشتی باز با او ازدواج کردی ، گناه تو این است که هم خود و هم او را فریب دادی .
...
پی یر به خود میگفت : آری من هرگز او را دوست نداشته ام و با خود تکرار میکرد : من میدانستم که او زن بدکاره و هرزه ایست اما جرات نداشتم این مطلب را اعتراف کنم و اینک دالوخوف در انجا روی برف نشسته با زحمت تبسم میکند و شاید در حال احتضار به ندامت و پشیمانی من خودستایانه پاسخ میگوید .
او بخود میگفت : همه تقصیرها تنها به گردن اوست اما از این چه نتیجه میشود ؟ چرا خود را به او پیوستم ؟ به چه سبب این کلمه " دوستت دارم " را که دروغ و حتی از دروغ بالاتر و بدتر بود به او گفتم ؟ من گناهکارم و باید تحمل ... چه بدنامی و رسوایی و تیره بختی را در زندگی تحمل نمایم ؟ بدنامی و رسوایی و شرف موضوعی اعتباری و قراردادی است که با هستی من هیچ ارتباطی ندارد .
ناگهان به خاطرش رسید لوئی شانزدهم را به این جهت اعدام کردند که میگفتند او بیشرف و جنایتکار بود . اعدام کنندگان او از نظر خود حق داشتند به همین ترتیب کسانی هم که در راه او جان سپردند و او را در زمره مقدسان شمردند محق بودند . سپس روبسپیر را نیز به سبب آنکه مستبد و ظالم بود اعدام کردند . حق با کیست ؟ تقصیر از کیست ؟ هیچکس ! اما تا وقتی آدمی زنده است باید زندگانی کند . شاید فردا بمیرد ، همچنانکه من یک ساعت پیش نزدیک بود بمیرم . چون زندگی در قبال ابدیت بیش از لحظه ای نیست آیا شکنجه دیدن و اندوه و غم خوردن ارزش دارد ؟

کتاب جنگ و صلح از لئوتولستوی

بوی تاریخ


کتابای تاریخی رو دوست دارم و می خونم ولی متاسفانه از تمام تاریخ بوی گند جنگ و خیانت و جهالت و طمع میاد . متعفنه 

من این ها را دوست می دارم

خو کرده ی قفس منم

خوبه یا بد ؟ باید ادامه داد یا پرواز کرد ؟ شاید یه روزی جوابشو پیدا کنم البته اگه جواب ، توی اون روز ،  پشیمونی به بار نیاره

تا وقتی تو قفس آب و دون باشه ، و هوا و کتاب ، فعلا به همین روند ادامه میدم


دلم یه دیوار خالی میخواد که تعداد زیادی عکس بهش آویزون کنم . عکس از مردایی که دوست دارم ، مزین به جمله ی : من این مرد را دوست دارم

تا اینجای کار  از بین این همه مرد ، سه تا دوست داشتنی پیدا کردم : آنتوان ، لئو و رضا

به گمونم یه آینه عبرت هم یه طرف واسه خودم درست کنم بد نباشه  که عکس آدولف ، آخوند و بقیه رو هم اونجا آویزون کنم

شاید بخش هشدار هم نیازم بشه با عکس عبید و جورج

بخش خاتون هم قطعا لازم دارم با عکس مریم ، قمر ، ماری


خدایا

چرا همه اینها مُردن ؟ یعنی قهرمان زنده ندارم ؟ یا دوست داشتن مرده ها که باعث پشیمونی نمیشن آسون تره ؟

نه تو زنده ها فرح هست ، محی الدین هست 

احتمالا بگردم آدمای بیشتر پیدا کنم

دیگه پاشم برم بگردم

عجبا


چی به سر دل بدبختم اومده که یک ماه تمام از همه کس و همه چیز به دور بودم ولی دلم برای هیچکس و هیچ چیز تنگ نشد !!

نه خونه ، نه همخونه

نه کار ، نه همکار

نه دوست و نه همسایه


تو کاری با دلم کردی که فکرشم نمی کردم !



تِر به شاعرانه هام

شب است و صدای دور جیرجیرک 

کویر تشنه و آسمان صاف بلند

رقص ستاره و نسیم خنک

آرامشی بی همتا


و ناگهان جیغی بنفش که : سوووووسسسسسک