فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

صادق باش


دوش چه خورده ای دلا ؟ راست بگو نهان مکن
چون خمشان بی گنه ، روی بر آسمان مکن
باده ی خاص خورده ای ، نقل خلاص خورده ای
بوی شراب میزند ، خربزه در دهان مکن
دوش شراب ریختی ، از بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت ، بار دگر چنان مکن
کار دلم به جان رسد ، کارد به استخوان رسد
ناله کنم ، بگویدم ، دم نزن و بیان نکن
ای دل پاره پاره ام ، دیدن اوست چاره ام
اوست پناه و پشت من ، تکیه بر این جهان مکن
هی کج و راست میروی ، باز چه خورده ای ؟ بگو
مست و خراب میروی ، خانه بخانه کو به کو
عمر تو رفت در سفر ، با بد و نیک و خیر و شر
همچو زنان خیره سر ، حجره به حجره شو به شو
ماکه حریف بوده ایم ، بوسه ز که ربوده ای ؟
زلف که را گشوده ای ؟ حلقه به حلقه مو به مو
کار دلم به جان رسد ، کارد به استخوان رسد
ناله کنم ، بگویدم ، دم مزن و بیان مکن
ای دل پاره پاره ام ، دیدن اوست چاره ام
اوست پناه و پشت من ، تکیه بر این جهان مکن


بدحال

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آبستن آرزوها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

باز منم و تو


هزاران هزار دوست هم که داشته باشی

حتی اگه از خانواده پرجمعیتی باشی

اگه تو محل کارت با همه همکارات صمیمی باشی

بازم توی سخت ترین لحظه های زندگی تنهایی

بازم اونجایی که نیاز داری به کمک و همفکری هیچ کس کنارت نیست

بازم یه حرفی رو دلت سنگینی میکنه که یا نمیتونی به کسی بگی یا تو اون لحظه خاص کسی نیست که محرم باشه


شاید اینجوری خدا میخواد بگه حواستو جمع کن که اول و آخرش من میمونم و تو




این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

معجزه ای به نام خانواده


داغون و دلشکسته و غمگین ، دلم میخواست تنها بشینم و واسه خودم غصه بخورم . دلم میخواست لیوان لیوان چایی و نسکافه و قهوه بخورم تا بلکه بغض نشسته تو گلوم بره پایین و راه نفسم باز شه یا چیزی گوش بدم و های های گریه کنم تا شاید قفسه سنگین شده سینم یکم سبک شه.

اونقدر بی حوصله بودم که دستم به هیچ کاری نمیرفت ، ذهنم تمرکزش فقط روی یک چیز بود : رهایی از این بغض لعنتی .

تلفن زنگ خورد و یک ربع بعد علی رغم تمام تلاشم واسه قبول نکردن دعوت به ناهار خانواده ، مجبور به قبول دعوت شدم .

در کمال بی میلی دوش گرفتم و لباس پوشیدم . سعی کردم غم چشمامو پشت یکم آرایش پنهون کنم .

همونطور سنگین و درهم شکسته راهی مهمونی شدم در حالیکه سعی میکردم ماسک خستگی به چهره بزنم تا بشه حال بدمو توجیه کرد . آخه به نظرم واسه رد گم کنی نزدیک ترین حالت به غم ، خستگیه .

در برخورد با صاحبخونه لبخند زورکی هم به نقش بازی کردنم اضافه شد اما کم کم با جمع شدن تمام اعضای خانواده ، راه نفس کشیدن باز شد ، سنگینی سینه از بین رفت . نه بغض دیگه معنی داشت و نه حفظ ماسک . کم کم توی محبتشون ، خوش صحبتیشون ، دلسوزیشون ، صمیمیتشون تمام غصه هام ، تمام فکر و خیالاتم ، تمام دلتنگیام دود شد ، ناپدید شد .

و الان که برگشتم خونه با آرامش و بدون نیاز به کافئین نشستم سر کتاب خوندنم و دعا میکنم که خدا هیچ انسانی رو از داشتن نعمت خانواده محروم نکنه .




این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به خود کرده گرفتارم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آدم های کش تنبونی


بعضی آدما هم مثل کش شلوار هستن!

میان دوست میشن بعدش قهر میکنن میرن بعد پشیمون میشن برمیگردن بعد دوباره یه جریانی پیش میارن که قهر کنن یه مدت بعد با اعتراف به اشتباه برمیگردن که چند روز بعدش بازم قهر کنن!!

خب چی میشه به این آدما گفت جز اینکه عطاشون رو به لقاشون بخشید و یک بار برای همیشه باهاشون قطع رابطه کرد؟

اینا موجودات سردرگمی هستن که تکلیفشون با خودشون هم معلوم نیست و نمی دونن اصلا چی میخوان؟


یکیشون خودم :(



خاطره ها


آهنگ بسیار زیبای سیمین از جمشید شیبانی :


سیمین بری گل پیکری آری

از ماه و گل زیبا تری آری

همچون پری افسونگری آری

دیوانه رویت منم چه خواهی دگر از من

سرگشته کویت منم نداری خبر از من



دانلود آهنگ از اینجا

http://s7.picofile.com/file/8233102926/Simin.html

راه حل


هیچی بین ما درست نمیشه

چطوره که دست و پامونو از توی زندگی هم جمع کنیم و از این به بعد سرمون به کار خودمون باشه ؟

چطوره که برای همیشه این قسمت از خاطراتمون رو چال کنیم زیر یه کرور کار تا فرصت واسه آه کشیدن نداشته باشیم ؟

چطوره دلامونو خوش کنیم به رنگ و لعاب دلخوشکنک دنیا تا هوایی نشه ؟

چطوره واسه هم یه مراسم ختم بگیریم و تا دلمون میخواد گریه کنیم ضجه بزنیم هوار بکشیم ولی آخر سر جنازه همو بسپاریم به خاک فراموشی و آروم بگیریم ؟

چطوره هر چی که ما رو به یاد هم میندازه تو آتش کینه و نفرت بسوزونیم و خاکسترشو بدیم به باد سرد دیماه که همینجا تو همین زمستون گم کنه تا بهار امسال واقعا بهار بشه ؟

چطوره ...




شهد و شکر


الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز پیمانه

که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

:(



 

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم

هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم

فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل

چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش

فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند

بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی

چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه

که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله

نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم

به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن

چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم




توی خیالی ، خاطره خیالی ، عطر خیالی


روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم و خیره شدم به آفتاب طلایی رنگی که از روزنه پنجره ، روی دیوار پهن شده و سخاوتمندانه میره که برسه به گلدونای ردیف شده روی میز . نگاهم از دیوار سر میخوره روی گل ها و بعد میرسه به فرش و بعد هم به پوست سفید مهتابی رنگش .
سرش روی پاهام آروم گرفته و دارم با موهای روشن و کوتاهش بازی میکنم . نگاهم کشیده میشه به چشمای درشتش که خمار و ملتهب به من خیره شده . ابروهای باریک و کم پشت و تابه تاش ، بینی بزرگ اما خوش تراشش ، گونه های صاف و بدون برآمدگیش با خط های ظریفی که تازه روش نشسته و لبهاش . ریش های بورش و خال گوشتی زیر لبهای خوش فرمش . متوجه میشم همینطور که نگاهم دقایقی طولانی روی اجزای صورتش بازی میکرد بی اختیار انگشت اشاره دست راستم روی پوست صورتش داره حرکت میکنه و پلکاشو سنگین کرده . لحظه ای تردید میکنم که این بازی رو ادامه بدم یا نه ! که نفس های منظمش تشویقم میکنه خواب لذت بخشی براش تدارک ببینم . پس به نوازش های عاشقانم ادامه میدم . نوازش هامو ادامه میدم و پلکامو میبندم . پرستوی خیالمو آزاد میکنم توی آسمون رویاهام . بگذار حالا که سرش روی پام آروم و قرار گرفته به دل اسیرم مهلت پرواز بدم توی نور و رنگ و سایه کنار حقیقتی که زیر انگشت دارم . کاش این لحظه ها جاودانه میشد . کاش چشم باز نمیکرد و نگاه روشنش رو به پلکای بستم نمی دوخت . کاش دستم توی بزرگی دستش و لابلای انگشتای کشیدش گم نمیشد .کاش لبهاش از هم باز نمیشد به گفتن خب دیگه باید برم . کاش به سبکی یک پر از جاش بلند نمیشد . کاش قامت رعناش جلوی روم افراشته نمیشد و کفش رفتنش رو جفت نمیکرد .
تا آخر عمرم همین اتاق و همین حضور خاموش و همین لحظه های قشنگ واقعی و خیالی برام بس بود . بیشتر از این خواسته دلم نبود ولی التماس نرفتن و موندن رو توی عمق چشام ندید وقتیکه جلوش قد راست کردم و رفت .

من موندم با هوایی که میترسم هر لحظه عطر حضورش توش کم جون تر بشه .



به سیم آخر زده ام


امروز به یاد تمام اونایی که رفتن و نموندن ، همه اونایی که به خواسته خودشون رفتن و همه اونایی که رفتن تقدیرشون بود ، دلتنگ شدم ، زدم به سیم آخر . نشستم توی تراس زیر آسمون ابری و دلتنگ و سرد ، با خیال همشون یه فنجون چایی خوردم .

با خیال تو بیشتر از همه ، چون چایی دوست داشتی .

حالا هر کدوم یه طرف دنیان با یه سرنوشت خنده داره گریه آور .




این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.