مردیم اما رَستیم،کشته شدیم اما جوانه زدیم،خون دادیم اما قدکشیدیم و اینک با تجربه هزاران ساله خویش ،با مشت های گرده کرده و سینه هایی پر کین و امید رستاخیزخود را فریاد میزنیم:آزادی سهم ماست .
داریم کم میشیم
یکی یکی می کشنمون
یکی با اعدام
یکی با گلوله
یکی با قطار
یکی با ضربه به سر
یکی با واکسن نزدن
یکی با کشتی
یکی با پرت شدن از پنجره
یکی با تزریق
یکی با هواپیما
یکی با موشک
یکی با تصادف
یکی با آتش سوزی
یکی با آوار ساختمان
داریم تموم میشیم و کاری نمی کنیم که هیچ
دم هم برنمیاریم
باز هم کوفته و له و داغون ، به هم ریخته و از هم گسسته و به زانو در اومده خودمو رسوندم به خاکم ، به زادگاهم ، به مبداء و تیماردار من
زیر آفتاب داغ کویری روی خاک تفدیده و آشنا دراز میکشم به سبزی سربلند درختای کاج و سرو و نارون نگاه میکنم به رقص ملایم شاخه هاشون با نسیم شهریورماه
آسمون آبی و بی لک ، درخشان و صاف و بی ریا
تلاءلوی طلایی رنگ آفتاب روی موج های ریز و لرزان حوض آب
طواف هزار باره ی پروانه ها ، زنبورها ، سنجاقک ها به دور گل و آب
پرنده های بی تاب ، جست و خیز کنان روی شاخه های زنده و امیدوار درخت ها
سایه سار خنک و محکم و مصمم کنج دیوار که پناه گربه ی مادر شده
خط منظم مورچه های سیاه از کنار گلکار تا سوراخ زیر پله ها
خش خش پای مادر که چاقو بدست به قلع و قمع ریحون های سبز و بنفش اومده
دستای چروکیده اما مهربون مادر
حضور مادر
چشم هام به چرت بسته میشه
دنیام عطر ریحون میگیره و گرمای آغوش خاک آشنا
به اعتماد حضور بتم ، مادرم ، به آغوش شفابخش خواب میلغزم
و خواب ، چه سرزمین اسرار آمیزیست خواب !
کتاب صوتی نان و شراب اثر اینیاتسیوسیلونه رو گوش دادم و خیلی خوشم اومد . در نتیجه دنبال نسخه PDF گشتم و یکبارم اونو خوندم . نکته های خیلی جالب و مشترکی با جامعه امروز ما داشت کلی اسکرین شات ازش گرفتم تا اینجا برای خودم بنویسم شون ولی اینقدر زیاد شد که تنبلیم شد اینهمه تایپ کنم .
پس بسنده میکنم به اونکه بیشتر از همه دوسش دارم :
" ما پیشوایی داریم که همه ملت های روی زمین حسرت داشتن او را به دل دارند و خدا میداند چقدر حاضرند پول بدهند تا او پیشوای کشور ایشان باشد . "
" اینهاست میوه های درختی که من باشم . "
کتاب نان و شراب از اینیاتسیوسیلونه
خسته و غمگینم مثل انجیر رسیده ای که تمام توانش را برای به کمال رشد کردن و بالیدن گذاشت و ناگهان در سقوطی وحشتناک و دردناک از درخت جدا شده با چرخشی سریع و سرگیجه آور با سرعت روی سنگ زیر درخت متلاشی شد . حالا از هم پاشیده و بی شباهت به خویشتن خویش ناامید از شیرین کردن کامی ، آخرین جرعه های رطوبتش در زیر داغی آفتاب تابستان تبخیر میشود و از تمام او لکه ای تیره بر دل سنگ بجای خواهد ماند .
گوشیم که خوب بهم میریزه و هنگ میکنه مجبور میشم ریست فکتوریش کنم و چندین روز وقت بذارم پای تنظیم مجدد ، دانلود و نصب برنامه های مورد نیازم . کارهام روی هم تلنبار میشه . چهارشنبه و پنجشنبه رو کامل تا دیروقت شب میشینم پای انجامشون و بالاخره تموم میشن . حالا نوبت دلخوشی های کوچیکمه که رو به راهشون کنم . چندتا آهنگ ، وبلاگم ، دفترچه یادداشتم و چندتا کتاب صوتی . توی دسترسی وبلاگ می مونم و ترس برم میداره که نکنه بلاک اسکای همه یادداشت هامو پاک کرده ، اگه نه چرا پیام میده وبلاگی با این اسم پیدا نشد ؟ تا ظهر حیرونشم ، درست نمیشه ، با ناامیدی میخوابم . دو ساعت بعد که بیدار میشم دوباره میرم که شروع کنم به کلنجار رفتن با سایت که چشمم میفته به آدرس !
واعجبا !!
توی بلاگفا دارم زور میزنم !!
خلاصه که دمت گرم بلاگ اسکای چند ساله که از امانتی هام محافظت کردی .
❤
ای مرگ !
...
مرگ از صادق هدایت
بمیرم واسه خودم
حتی توی خوابم هم که هرکسی یه یار و یاور و عشقی داشت ، من تنها بودم و بغض کرده و سرگردون
کاش میدونستی همه ی امید یک زن بودن یعنی چی !
کاش میدونستی دلگرمی یک زن بودن یعنی چی !
زنی که حرف نمیزنه ، محرم راز نداره ، نمیخنده ، گریه نمیکنه و خودشو توی یه چهاردیواری لای کتاب هاش محبوس و پنهان کرده ، برای همچین زنی ، همه ی امید ، دلگرمی ، یعی تمام زندگیش ، یعنی ثانیه به ثانیه نفس کشیدنش !
کاش می فهمیدی !!
ساعت یازده یک شب گرم شهریوره . وسط ریخت و پاش خونه ، لابلای کوهی از کارتون های پر شده و بسته شده و پلاستیک های پیچیده شده و وسایل سرگردان نشستم . صدای ضعیف اعلان پیام میاد . برام یه لینک فرستادن با بی میلی بازش می کنم و با پیش فرض اینکه یکی از اون لینکای مسخره ی " بدویید این لینک رو واسه صدهزار نفر بفرستین تا شاید تو قرعه کشی خیالی مون از شرکت آبیاری گیاهان دریایی یه دستگاه جهاز هاضمه برنده شین " هست ، انگشتم رفت واسه پاک کردنش ، اما با دیدنش گل از گلم شکفت . لینک تخفیف خرید کتاب از دیجی کالا بود و چه نیشی از من به خنده باز کرد . در حالیکه برای بار صدم صدای محمد معتمدی سکوت شب و خونه رو با آهنگ کویر میشکست ، نشستم به چک کردن لیست کتاب ها و بالاخره بعد از یک ساعت تمام تفکر و اندیشه ، ساعت دوازده شب قاطعانه کتاب کلیدر رو سفارش دادم و بلافاصله برای خواب حاضر شدم . توی مرز خواب و بیداری هول برم داشت که ای دل غافل حالا که کار از کار گذشته چجوری بگم توی این هیری ویری صبح جمعه منتظر رسیدن خریدم هستم ! اونم چه خریدی ! با چه قیمتی ! احتمالا ریختن خونم حلاله !!
پ.ن : چرا این روزا اینقدر بهم گیر میدن ؟!
پ.ن۲: یک بارم که خانمانه نشستم خونه و نرفتم خرید ، خرید خودش اومد سراغم !
هر بار که گفتم شرایط توی این خراب شده بدتر از این نمیتونه بشه از جعبه پاندورا یه چیزی در اومد که گ... در برابرش رایحه ای بود!