فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

تنها با گلها گویم غم ها را


تازه یه زلزله رو پشت سر گذاشتیم . پشت پنجره آشپزخونه نشستم و خیابون رو نگاه میکنم که حسابی شلوغه . خاطرات تلخ زیادی پیش چشمم زنده میشه و برعکس این فوج مردم وحشتزده ، آروم اما غمگینم. دلم هوس چایی داره و یه آسمون پرستاره و تنهایی و چندتا آهنگ ، به قول دوستی از اون آهنگای منهدم کننده . ولی هم تراس کثیفه و هم هوا ، اونقدر که حتی ماه هم دیده نمیشه چه برسه به ستاره . بیخیال هوس هام میشم و مثل یه شبح با جعبه شکلات بی صدا ، سر میخورم تو اتاق . شکلات اول رو میذارم دهنم و دفتر یادداشت هامو میگذارم جلوم ، جعبه مداد رنگی دخترک رو هم . مادربزرگم رو میخوام بکشم ، با چشمای سبز زمردیش و لپای چروک و نرمش و یه دنیا آرامش چهرش . مداد آبی آسمونی رو برمیدارم و بالای صفحه رو تمام آبی میکنم . حالا نوبت پدربزرگه ، نمیدونم باید چه شکلی بکشم . گاهی سختگیر بود و خشک و گاهی نرم و نوازشگر . مداد نقره ای رو بر میدارم و چندتا فرفری تو هوا میکشم . درست عین خودش شد . گاهی نسیم و گاهی طوفان ! عموم رو به شکل یه درخت نصفه میکشم با سیبای درشت قرمز که بچه ها و نوه هاشن . اون چند تا سیب روی زمین ، زود سفر کردن . نقاشیمو نصفه ول میکنم ، بغض دارم  ، وسایل رو جمع میکنم و به آهنگای منهدم کننده پناه میبرم برای رهایی از بغض . 


تو ندانی تنها همه شب با گلها سخن دل را میگویم من چو نسیمی آرام که وزد بر بستان همه گلها را می بویم من تنها با گلها گویم غم ها را چه کسی داند ...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.