فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

مداد چموش من


دارم می نویسم که تلفن زنگ می خوره . همینجور که مشغول حرف زدن با تلفنم یه شیر نسکافه درست می کنم و جرعه جرعه سر می کشم . تلفن و نسکافه با هم تموم میشن ! برمی گردم سر نوشتن اما مدادم نیست ! باز گمش کردم ! لابلای کاغذا ، زیر مجله وکتابای رو میز ، روی زمین ، نخیر اینجا نیست . در حالیکه دارم به خودم غر میزنم که چرا یکباره یک بسته مداد نمی خرم که خودمو راحت کنم کنار تلفن ، تو آشپزخونه ، کشوی لیوانا ، سینک ظرفشویی و حتی قوطی نسکافه رو هم می گردم . نیست که نیست . ناامید از ادامه نوشتن میرم توی تراس تا با آسمون شب خلوت کنم . هوا ابری اما خنکه و نسیم بازیگوشی که با رشته هایی از موهام بازیش گرفته تشویقم می کنه تا کمی بیشتر بشینم . اولین خمیازه قاصد خوابه . برمی گردم داخل و آماده میشم که بخوابم . در آخرین مرحله بی هوا دستمو میبرم گیره موهامو باز کنم که گمگشته میاد کف دستم ! یادم میاد وقتی تلفن زنگ خورد برای اینکه گمش نکنم باهاش موهامو بالای سرم جمع کردم ! مداد رو با احتیاط کامل می گذارم روی کاغذها که قل نخوره و دو طرفش رو با کتاب حصار می کشم . چراغ رو خاموش می کنم و دراز می کشم که بخوابم ، اما تازه بازی ذهن شروع شده ! منو میبره با سالهای دور . اون وقتایی که توی یه فیلم دیده بودم یه دختر چینی با چاپ استیک موهاشو جمع کرده بود و تا مدت ها هر سیخی میخی چیزی می دیدم فرو می کردم تو سروکلم که یاد بگیرم اونجوری موهامو جمع کنم !

لبخند میشینه روی لبم و خودمو می سپارم به دست خاطره ها تا لالایی بشن برای خوابم .





نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.