فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

کوسه های زندگی

اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟ 

اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه. 

کوسه میگه اما یه شرط دارم. 

اختاپوس میگه: چی؟ 

کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.

اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.

کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.اونها خیلی با هم شاد بودن.با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود. اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای دوستیشون این کار رو میکرد.

تا اینکه یک شب، دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام. 

اختاپوس گفت اما بازویی نیست. کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد!! بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد. خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود. کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.

.

.

ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم. فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوسمون داره. فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم. کوسه هایی وارد میشن و اروم اروم قسمت هایی از ادمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم، قطع میکنیم و نمیبینیمش که چه دردی میکشه، فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که طرف تو رابطه از ما میخواد و این درد داره. دردناکه. اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون نداریم. 

اینجاست که خسته میشیم و احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این تفکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم.

این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه، اینکه طرفی که سالها آزار داده، برمیگرده و میگه: دلم برات تنگ شده!! .

.



به گذشتها که نگاه کنیم، کوسه هایی از خاطراتمون سرک میکشن و میگن: " سلام " برگردم؟




شمارش معکوس


در من پیرزنی 100 ساله به شمارش واپسین روزهای خویش بنشسته است .




در نیمه راه پاییز

آفتاب طلایی کم جون و بی رمق پاییزی از لابلای ابرهای نازک و حلاجی شده و دود دم این وقت سال آسمون ،خودشو به پنجره اتاق رسونده و مثل آدمی نفس بریده و خسته روی تخت پهن شده . روی تخت نشستم و کتابی که واسه خوندن و تموم کردنش با خودم کلنجار میرم ، کنار دستمه . دلم گرما می خواد و عطر قهوه !

 این روزا با خودم مهربون شدم و زیاد خودمو به آرزوهای کوچیکم می رسونم . قهوه ندارم بجاش یه فنجون خیلی کوچیک کافی میکس بدون شکر با طعم خامه درست می کنم و با لپ تاپ می پرم روی تخت . صدای ملایم سه تار و دکلمه توی اتاق می پیچه . همینطور که لباسای خشک شده رو تا می زنم ، جرعه جرعه کافی میکسم رو می خورم و همصدا میشم با دکلمه : 


چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم

گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم

ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم

قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم

...

روحم با هر ضرباهنگ این دکلمه داره وجین میشه .


شعر را بصورت کامل از اینجا ببینید .



هزار پاره هایم

دیریست که نگاه آیینه ها مبهم است 

و من  خزان زده ی مردد ، 

در گذر ثانیه ها ، 

در حسرت آینه ها تکرار می شوم .


***


آخر کدام بن بست باور تو را گم کردم ؟

و پیچیدم در گردباد حیرانی ، بی درنگ ؟

گرچه قبله ام را گم کردم اما

به طواف هزار باره تو دل بسته ام !


***


سطرهای پریشانی مرا ،

دردهای نهفته ام نوشت !

ار نه دست هایم در جستجوی نور بود !


***


از غربت زمین دلم گرفته و روح زندانیم بیمار شده

سبز بودن نور می خواهد

شب طولانی شده

از نور هم دریغ می ورزند در این اسارت !

راستی

تا رهایی چند شب دیگر باقیست ؟


***


دل که بگیرد ، 

چشم ها هم بهانه گیر می شوند ،

بی دلیل می بارند !


***


همه سطرها را خواندم

هیچ سطری از جنس دل من حرف نزد

هیچ سطری بوی دلتنگی نمیداد

هیچ سطری نقشی از او نداشت

خسته ام از تکرار

تکرار این همه سطرهای خاکستری ، سطرهای سیاه

مداد رنگی های کودکی ام کو مادر ؟


***


کاش دریا شبی ناگاه در خواب

بشوید مرا به موج خویش

تا که جان تازه کنم ، بی خبر از دنیای خویش

کاش ...



دو قدم مانده به درمان !

بیمار شدن و مریضی مثل شتریه که بالاخره در خونه همه می خوابه ، فقط مدت اقامتش در هر خونه ای فرق میکنه ! در یه خونه دو سه روز ، در یه خونه یکی دوماه ، در یه خونه یه سال و در یه خونه هم تا فرد بیمار رو نکشه از جاش بلند نمیشه . ( فکر کنم وردست عزراییل باشه )

واکنش هایی هم که مردم نسبت به بیمار شدن از خودشون نشون میدن مختلفه . اما طبیعی ترین و منطقی ترین واکنش اینه که اول به پزشک عمومی مراجعه کنن ، خیلی از بیماری ها در همین مرحله تشخیص داده شده و درمان میشن . مرحله بعد مراجعه به پزشک متخصص و جراح هست که مابقی بیماری ها به جز درصد بسیار کمی ، در همین مرحله مداوا و درمان میشن . اما می مونه چند نوع بیماری نادر یا صعب العلاج و یا لاعلاج که اغلب بجز دعا واسه رخ دادن معجزه ای و درمان شدنشون کاری دیگه نمیشه براشون انجام داد . 

اما از اونجایی که ما از خانواده ای کاملا خاص هستیم روند درمان بیمارانمون هم با همه فرق میکنه !

بله ما به روش خاص خودمون مراحل درمان رو پیش می بریم که البته بخاطر خاص بودنمون ، این مراحل کمی پیچیده تر و طولانی تره اما در عوض روش مطمئنی هست واسه راحت کردن خیال اون شتره که اول گفتم !

اولین مرحله درمان هر نوع بیماری در خانواده ما ریختن یه لیوان سرم قندی نمکی دست ساز توی حلقوم بیماره ، حالا علت بیماریش هر چی که باشه اصلا مهم نیست .

مرحله دومش ، پاشو برو یه دوش بگیر خوب میشی هست که گاهی اوقات بخاطر وخیم بودن حال بیمار ، تقلیل پیدا میکنه به پاشو برو دست و صورتت رو بشور خوب میشی .

مرحله سوم یه نبات با عرق نعنا بخور سردیت شده ، هست که گاهی جاشو با یه خاکشیر بخور گرمیت شده عوض میکنه .

مرحله چهارم به این شکله که یه بالش میگذارن زیر سرت و توی هر فصلی از سال که باشی با هر دما و درجه حرارتی ، یه پتو هم میندازن روت تا استراحت کنی و خوب بشی !

بعد از گذراندن این چهار مرحله اگه هنوز نمرده باشی نوبت به مرحله پنجم میرسه که بخاطر حجم انبوهی از دموکراسی که در فضای خانه موج میزنه و خودش رو به در و دیوار میکوبه ، تازه ازت میپرسن میخای بریم دکتر ؟

تازه این در حالیه که تراپیست های داخل خونه تشخیص شون این نباشه که سرماخورده ، معدش سنگین شده ، مسموم شده ، از این ویروس جدیدا گرفته و ...

خودم به شخصه الان تا این مرحله پیش اومدم اگه نمیرم و به زیارت دکتر نایل بشم ، موفقیت بزرگی رو در تاریخ این خانواده به دست آوردم که شایسته بسی خوشحالی و انجام حرکات موزون و غیرموزون خواهد بود .




من هلاهلم ، تو چرا ؟

چه تلخی رهگذر !

ای عابر کوچه های خزان زده عمرم

ای پرسشگر بهارم

من اگر تلخم ، به سنگ بی اعتنایی شکسته شیشه غرورم

من اگر تلخم ، زخم خورده دست نه بیگانه ، که خویشانم

من اگر تلخم ، فروخورده فغان و فریادم

من اگر تلخم ، نبض بیمار حیات خانه ای هستم

من اگر تلخم ، سایه سکوتم

من اگر تلخم ...

تو از چه چنین تلخی رهگذر این ثانیه ها که به سخنی آشوب میشود کلامت ؟




من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

منه هزار ساله












دلم کمی نوازشت رو میخواد

ولی نمیدونم تو چجوری نوازش میکنی!؟

دلم کمی آغوشت رو میخواد ولی نمیدونم برای رسیدن به آغوشت آیا حتما باید مرد ؟

زبونت رو نمی فهمم ، زبونم رو میفهمی ؟
















از چون رود جاری باش

کاشی گمشده

با همسرم در سفر بودم که منشی ام با دورنگار پیام زیر را برایم فرستاد :

" یک قطعه کاشی شیشه ای برای تعمیر آشپزخانه کم داریم . نقشه اصلی و طرح سنگ تراش را برای جبران این نقص برای شما می فرستم . "

از یک طرف ، همسرم طرحی برای ساختن ردیف های هماهنگ کاشی های شیشه ای تهیه کرده بود که دارای شکافی به جای هواکش بود و از سوی دیگر طرحی برای جبران اشکال کاشی مزبور وجود داشت . در طرح جدید که به شدت پیچیده و کسل کننده بود ، قطعات مربعی شیشه ای ، در آشفتگی و بدون هیچ گونه زیبایی ، کنار هم چیده میشد .

همسرم نیز برایش نوشت : " کاشی کسری را بخر . "

همین کار را کردند و بدین ترتیب ، برنامه اصلی تداوم یافت و برنامه دوم را کنار گذاشتند .

آن روز عصر به این ماجرا فکر کردم . تا کنون چند بار به خاطر کمبود یک کاشی ساده ، برنامه اصلی زندگیمان را مخدوش کرده ایم ؟



از کتاب چون رود جاری باش نوشته پائولو کوئیلو 


از اینجا نویسنده را بیشتر بشناسیم




در باب چیزی به نام شانس

در باب چیزی به نام شانس همین قدر بس که بگم اگه باریدن بارون واسه ملت یاد آور خاطرات قشنگ شاعرانه و عاشقانه و قدم زدن های دو نفره با چتر و بی چتر و ... باشه واسه من فقط یاد آور یه چیز میتونه باشه :

بدو تراس رو بشور تا بارون بند نیومده !

فقط بدو !


 


ادامه مطلب ...

با خویشتن

خودم را بغل می کنم و می برم کنار پنجره برایش یک فنجان کوچک قهوه داغ و شیرین می ریزم و می گذارم جلویش . سرش پایین است . می دانم از چه خجالت می کشد ؛ رویم را به طرف پنجره برمی گردانم و با لحنی آرام می گویم دیگر تمامش کن !

تو را به جان هر دویمان تمامش کن !





در باب نوعی سادیسم

زمان : یک ماه بعد از ازدواجم ، روز عاشورا

مکان : خونه مادرشوهر ، کنار دیگ نذری

- ایراندخت بیا این دیگ رو هم بزن . نذر کن که سال دیگه همین موقع خدا بهت  یه پسر کاکل به سر داده باشه !!!

+ حالا چرا پسر ؟

- پسر خوبه ! خدا خودش تو قرآن گفته !!!!

+ جان ؟ کجاش گفته ؟

- اااااا حالا ببین چه با من کل کل میکنه !!!

+ ببخشید ولی من دختر می خوام

- اصلا نمی خواد هم بزنی

***

دو سال بعد ، روز عاشورا ، کنار دیگ نذری ، بدون بچه 

- نمی خوای بیای دیگ رو هم بزنی ؟

+ نه !

- ثواب داره ! چرا نمی خوای ؟

+ چون پسر نمی خوام !

***

دوازده سال بعد ، روز عاشورا ، کنار دیگ نذری

- ایشالا سال دیگه همین موقع پسر به بغل بیای سر دیگ . ای خدا یه پسر به بچم بده که نسلشو ادامه بده !

( نیست حالا پسرش پیغمبر خداست ، باید حتما تخم و ترکش روی زمین باقی بمونه ! البته پیامبر خدا هم نسلش با دختر موند )

+ نمیخوام مامان  ! شما دعا کن همین یه دونه دختر که داره سالم و صالح باشه .

- باید ! یه پسر بیاری !!!!!!!!

- نوه عزیزم بیا این دیگ رو هم بزن نیت کن سال دیگه یه داداش کوچولو موچولو خوشکل مشکل داشته باشی !

***

سوزن گرامافون اینجوری که این گیر میده گیر نمی کنه ها !

***

بیست سال بعد ، روز عاشورا ، سر دیگ نذری

مادرشوهرم خطاب به دخترم :

- آخرش مامانت مرد و یه داداش برات دنیا نیاورد . بیا این دیگ رو هم بزن و نذر کن سال دیگه پسر به بغل سر دیگ باشی !!!

***

 و این قصه همچنان ادامه خواهد داشت تا یکی یه پسر بزاد خیالشو راحت کنه



خیال ناتمام من

بالاخره ساختمان اداری روبه روی خونه ما ساخته شد و ساکنین بدون آویزون کردن تابلو ، توش مستقر شدن . از نمای رومی خوشکلش خوشم میاد مخصوصا توی شب که با نورهای ضعیف زرد و سفید نورپردازی میشه . امروز عصر بی چایی ، بی حوصله ، بی کتاب و گوشی نشسته بودم پشت پنجره و بهش زل زده بودم و نمیدونم دقیقا ذهنم کجاها در حال پرواز بود که کل چراغای داخل واحداش همزمان روشن شد و از پنجره های لخت و بی پرده توی تمام واحدا مشخص شد . یه واحدش شبیه گالری نقاشی بود یه واحدش میز و صندلی هایی داشت مثل باجه های بانکای خصوصی ، یه واحدش کاغذ دیواری شده بود و یه میز تحریر خیلی بزرگ با یه صندلی گنده تر از هر صندلی که دیده بودم پشتش ، کنار پنجره بود .

یاد یکی از رویاهام افتادم .

همیشه دلم میخواست توی هر خونه ای که زندگی میکنم ، اتاق من یه جور خاص باشه . دلم میخواست یه طرفش پنجره های بزرگ و بلند و بی پرده با شیشه های بزرگ ساده داشته باشه که بشه ازش آسمون و منظره خوشکل پارک یا جنگل یا لااقل چندتا درخت رو دید .

ولی خب درست به همین دلیل که اکثر آرزوها همیشه فقط آرزو باقی می مونن ، این آرزوی منم همینطور باقی موند .

اما

درسته که نمیشه بعضی آرزوها رو به دنیای واقعی آورد ولی خود آدم ها که میتونن وارد دنیای رویاها بشن ؟

نمیشه ؟

من اینجوری به رویام رسیدم .

هر شب موقع خواب خودم رو تصور میکنم که با لباس حریر بلند و سفیدی مثل لباسای میناتوری ، روی یه کاناپه نشستم و دارم از منظره های بدیع و زیبا و خیالی که به دلخواه من قابل تغییر هم هستن ، توی سکوت ، لذت میبرم . منظره هایی که طبق میل من رنگها فصل ها و هواشون قابل انتخابه .


گاهی شاید برآورده نشدن آرزوهایی ، قشنگ تر از نوع تحقق یافتش باشه ؛ مثل این یکی !




یک اعتراف وحشتناک

1 - به نظر شما آیا اینکه من از مصرف تمام کافئین دارها منع شدم دلیل کافی برای احساس بدبختی کردنم هست یا نه ؟


2 - معتادین از بند رسته ی گرامی به منم بگین واسه ترک کردن اعتیادتون چیکار کردین ؟


3 - به ضرب المثل مرگ یه بار شیونم یه بار چقدر معتقدین ؟ منکه همین الان بطور کاملا اتفاقی بهش ایمان آوردم !


4 - آیا اعتراف به اینکه من یه معتادم تاثیری روی بهبود حالم داره یا نه؟


5 - چکیده کلام اینه که من چایی میخوام :(




کارفرمای سابقی که برنده جایزه پررو ترین فرد سال خواهد شد

تلفن زنگ میزنه ولی من حوصله حرف زدن با هیچکس رو ندارم . صبر میکنم اینقدر زنگ بزنه تا بره روی پیغامگیر . کسیکه پشت خطه به محض رفتن روی پیغامگیر قطع میکنه ولی نا امید نمیشه دوبار دیگه هم زنگ میزنه . امروز بیشتر از هر روز دیگه ای نیاز دارم که توی عمق تنهایی خودم چمباتمه بزنم و هر صدایی به نظرم لطمه میزنه به این حس خودخواهانه و موذیانه من پس سیم تلفن رو میکشم و دوباره بر میگردم روی کاناپه و به این فکر میکنم که چرا از بخت بدم از سرکشیدن تمام کافئین دارها منع شدم ؟ چرا از خوردن گوشت و تخم مرغ و میوه منع نشدم . بی اختیار آهی عمیق میکشم و دوباره برمیگردم به دنیای فراموشی ها و آگاهی ها و بیداریها . اینبار گوشیم به صدا در میاد جلوی وسوسه وحشتناکم برای کوبیدن گوشی توی دیوار مقاومت میکنم و جواب میدم .

- بله

+ سلام خانم ایراندخت ؟

- بله بفرمایید .

+ من تهامی هستم از طرف آقای محمدی تبار زنگ میزنم . میخواستم بدونم مایل به همکاری با ما هستین ؟

با گیجی میپرسم : برای چه کاری ؟

+ برای دفتر شعبه جهان کودک 

تازه دوزاریم میفته ! در کسری از ثانیه تمام حرفای درشت و بی ادبانه و شخصیت مضحکش میاد جلوی چشمم ، عصبانیت این سه چهار روزه رو هم میگذارم روش و با لحنی که سعی میکنم فقط توش نفرت باشه میگم : از طرف من به آقای محمدی سلام برسونید و بفرمایید متاسفانه هنوز طرز برخورد زننده و دور از شانشون یادمه نمیتونم یه بار دیگه اجازه بدم به من توهین کنن

+ من عذر میخوام

- ببخشید . من با شما مشکل شخصی ندارم فقط نمیخوام دیگه این آقا رو یه بار دیگه ببینم

طرف هرگز فکر نمیکرد جوابی این شکلی بگیره پشت تلفن

بهش مهلت ندادم ، یک بار دیگه عذر خواهی کردم و با خداحافظی سریع گوشی رو قطع کردم .

از یک طرف احساس کردم دلم خنک شد و از طرف دیگه تمنام واسه چایی بیشتر شد . کتاب رو پرت میکنم روی میز و پناه میارم به اینترنت تا توی زرق و برق پیج های مختلفش و غرق شدن توی راست و دروغاش کمی آرامش برای خودم بخرم .

اما ته ذهنم هنوز با تلاش مضاعفی داره میزان پررویی و گستاخی اصطلاحا آقای محمدی رو می سنجه !


فکر کنم پررویی این بشر هم مثل حماقت انسان ها انتها نداره !