فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

جایی که چشم امید همه فقط به خداست


بیمارستان خیلی شلوغه ، آدمه که توی همدیگه وول میخورن .

یه گوشه وایسادم و به این ازدحام جمعیت خیره شدم . زن و مرد و پیر و جوون با تیپای مختلف ، بعضیا با گل و شیرینی ، بعضیا با آبمیوه و موز و کمپوت در رفت و آمدن . از لابلای جمعیت صورت خسته و تکیده شو می بینم . روبروی در ورودی تکیه میده به محافظ راه پله و متفکر خیره میشه به در ورودی . جلو میرم و سلام میدم اشک تو چشاش جمع میشه ، دلم میخواد بهش دلداری بدم اما بلد نیستم اکتفا میکنم به گرفتن دستش و نوازش کردنش . چند دقیقه بعد سرتاپا کاورای آبی رنگ مسخره ای رو پوشیدم ، از در شیشه ای بزرگی عبور کردم و بالای سر آدمی هستم که بهش میگن زنده ولی هر کدوم از اون سیما یا شلنگا که ازش جدا شن دیگه زنده نیست ! اوضاع رقت بارش اشک میاره به چشمام و قلبم فشرده میشه . احساس میکنم هوا اینقدر سنگینه که برای تنفس نیاز به تلاش بیشتر دارم . پشت دستش رو نوازش میکنم و آروم میگم زود برگرد ؛ منتظرای زیادی اون بیرون داری . بیشتر از این طاقت موندن ندارم ، برمی گردم ولی بجای آسانسور از راه پله استفاده می کنم . توی راه یکی یکی کاورا رو از تنم در میارم . توی آخرین پاگرد چند دقیقه ای صبر میکنم نفسای عمیق می کشم تا حالم بهتر شه و به خودم مسلط شم . پایین که میرسم دورش پر از آدمایی هست که واسه ملاقات اومدن . یه گوشه صبر میکنم تا دورش خلوت شه . تو این فاصله به آسانسور دقت میکنم که مرتب از جمعیت حاضر توی بیمارستان پر و خالی میشه . بعضیا با چهره شاد و راضی بیمارستان رو ترک میکنن و بعضیا هم با چشمای پف کرده و بینی قرمز و چهره ای غمگین .

عجب جای عجیبیه بیمارستان !

همزمان میشه امید و یاس رو توی چهره آدمای حاضر دید . همزمان هم بوی مرگ میده هم زندگی . حضور نامرئی رو حس میکنی که جون می گیره و تکاپوهای مرئی رو می بینی که جون می بخشن . پشت همه این نقاب ها اراده ای رو حس میکنی که بازی زاد و ولد و مرگ و میر رو راه انداخته و خیل آدم های ناتوانی که چشم امید بستن به این اراده ازلی و ابدی ، برای بهتر شدن حال عزیزانشون .

به این فکر میکنم چند درصد از این جمعیت به خواسته شون میرسن و به تن چند درصدشون رخت عزا پوشونده میشه ؟

برای خداحافظی که جلو میرم حالش بدتره ، زبونم باز هم واسه دلداری نمی چرخه به گفتن منتظر خبرای خوش هستم بسنده میکنم و با لبخندی که فقط خودم خبر از زورکی بودنش دارم ازش خداحافظی میکنم .

تا خونه صحنه ها جلوی چشمم تکرار میشن و مرتب دعا میکنم برای سلامتی همه مریضا و دلشاد شدن خانواده هاشون اما واقعا کی میدونه که فردا چی در انتظارشه ؟




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.