فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام
فصل به فصل زندگیم

فصل به فصل زندگیم

خط به خط روزهام

آخ بازم فراموشم شد

امروزم برنامه پارک و نیمکت و بید مجنون و آسمون و نسیم با هم جور شد اما بازم گوشیم همراهم نبود که عکس بگیرم و اینجا یادگاری نگه دارم .

قول به خودم که از فردا با گوشی در کمین باشم .


فعلا این عکس از یه پارک بدون نیمکت و بید


سینما یا فاجعه بشری ؟

مهمون یه فیلم مزخرف دیگه بودم ، واقعا تهوع آور بود .

نمیدونم این خانواده من واقعا چطوری میتونن اینقدر دقیق فیلمای حال به همزن رو از فیلمای خوب تشخیص بدن و درست سر بزنگا تصمیم بگیرن برن سینما !

لامصبا یه دونشم از دست نمیدن !!

توصیه میکنم حتما فیلم بسیار جذاب " دو دوست " رو با فیلمنامه بسیار غنی و دیالوگ های فلسفی و هنرپیشه های کاربلد و ماهر و کارگردانی مثال زدنیشو ؛ از دست بدین لطفا . حیف پول و وقتی که برای دیدنش حروم بشه !


و در آخر یه  دیگه !




شعر گمنام زندگیم


فردا گلی می شکفد که سالها بعد شوره زار عمرم را به عطر وجودش معطر خواهد کرد .
تولدت مبارک عزیزترینم

منه امروزه روز

تغییرات خلقی من مثل نوار قلب یه بیمار قلبیه!

همونطور پر فراز و نشیب ، همونطور بی نظم و قاطی !

یه روز پرانرژی و شادابم ، یه روز کج خلق و غرغرو ، یه روز خسته و بی حوصله ، یه روز عصبی و خشمگین !

اما

اما امروز رو چه کنم که آمیزه ای از همه اینام ؟!!!!!!!





شعری از خانم دکتر میترا روحانی


چیست ؟ چیست فرق آدمی با جانور ؟!

تا که می نازد به خود از آن بشر ؟

آدمی را گر نبود این امتیاز 

بود بیش از جانور غرق نیاز

 هست این نیروی ممتاز بشر   

عقل دوراندیش و آینده نگر


در شگفتم


در شگفتم من چرا این برتری   

گشته در او مایه ی وحشی گری ؟!

درطبیعت بی گمان هرجانور         

هست هنگام سیری بی خطر

من نمی دانم چرا نوع بشر     

 وقت سیری می شود خونخوارتر !

درمیان جنگل دور و دراز              

هیچ حیوان دیده ای همجنسباز ؟!

هیچ شیر دیده ای در بیشه زار       

جمع شیران را کشد بالای دار ؟!

هیچ گرگی بوده کز بهر مقام          

  گرگها را کرده باشد قتل عام ؟!

هیچ ماری دیده ای با زهر خود          

کُشته ها برپا کند در شهر خود ؟!

هیچ میمون ساخته بمب اتم          

  تا که هستی را کند از صحنه گُم ؟!

دیده ای هرگز الاغی باربر                 

مین گذارد کار زیر پای خر ؟!

هیچ اسبی دیده ای غیبت کند ؟!          

 یا به اسب دیگری تهمت زند ؟!!

هیچ خرسی آتش افروزی کند ؟!         

   یا گرازی خانمان سوزی کند ؟!

هیچ گاوی دیده ای کز اعتیاد                

داده گاو و گاوداری را به باد ؟!

پس چرا ؟ چرا انسان با عقل و خرد          

  آبروی دام و دد را می برد ؟!

پس بُوَد دیوانه بی آزارتر             

   زان که محروم است از عقل بشر

مولوی استاد حکمت در جهان                

کرده بس این نکته را شیرین بیان

آزمودم عقل دوراندیش را            

   بعد از این دیوانه سازم خویش را

زین سبب آن کس که می نوشد شراب             

 تا شود لایعقل و مست و خراب

چون شود از عقل و حیلت بی خبر        

  بس شرف دارد به شیخ حیله گر


 


بس شرف دارد به شیخ حیله گر





لذت یواشکی

از بین درختا ، درخت بید مجنون رو خیلی دوست دارم و از بین تمام نیمکت ها ، نیمکتی که زیر یه درخت بید مجنون نشسته باشه !

نزدیکی خونه پارکی هست پر از بید مجنون که از قضا زیر چندتاشون نیمکتای چوبی خوشکلی روی زمین نشسته !

امروز که برای پیاده روی رفتم پارک خیلی اتفاقی یه نیمکت زیر یه درخت خوشکل بید خالی بود و این یعنی امروز مال منه !

مال خوده خودم !

خودخواهانه خودم رو چنان وسطش پهن کردم که دیگه احدی نتونه کنارم بشینه !

با لذت به رقص بی خیال شاخه های نازک و سبزش با نسیم خنک صبحگاهی خیره شدم . آسمون آبی خوشرنگ با لکه های کوچیک و سفید ابر از لابلای شاخه ها پیدا بود . آفتاب طلایی روی چمنای سبز و تازه کوتاه شده پهن شده بود . لذت بخش و آرامش بخش !

غیبت عطر اقاقیا یا سنجد یا یاس حس میشد .

با این وجود بازم هم عالی و رویایی بود .

احساسم ، رها مثل کودکی خردسال لابلای شاخه های بید و آبی آسمون و آفتاب و چمن به بازیگوشی مشغول بود که نیمه همیشه افسرده و غمگین وجودم به صدا در اومد : 

آخدا مطمئنا و قطعا هیچ کدوم از اینا رو برای من نیافریدی ، ببخشید که دارم یواشکی ازشون لذت میبرم .

باز دلم گرفت و چشمام پر غصه شد . دست احساسم رو گرفتم و برگشتم خونه .


پانویس : بالاخره یه روز میرسه که حالم خوبه خوب شه ، اون روز نزدیکه . شاید همین فردا باشه !




تو رو خدا بفهمید

اغلب اوقات رفتار اطرافیان چنان زننده و چندش آوره که از تمام مردای دنیا متنفر میشم و این تنفر به طور مساوی شخصیت همه مردای اطرافم رو نشونه می گیره بدون توجه به نقشی که توی زندگیم دارن . خواه برادر ، خواه پدر ، خواه پسر ، خواه همسر و ...
به نظرم تنفر ، منفورترین حس دنیاست که مدتهای مدیدی هست که داره آروم آروم توی قلبم ریشه میزنه . ناتوانم از ریشه کن کردنش !
هر شاخ و برگش رو که با تبر فراموشی قطع می کنم با کردار اطرافیان جاش ده تا شاخه جدید سبز میشه !
میخوام ریشه هاشو با داروی توجیه و فراموشی بخشکونم اما به رگ های حیاتیش هر لحظه نفرت بیشتری تزریق می کنن !
وای به روزی که از این تلاش مستمر خسته بشم و نا امید .
وای به روزی که این درخت تنومند بشه و به ثمر بنشینه .
اون وقت دیگه نیش زبونم و زهر کلامم ، منتقم تمام لحظات صبوریم میشه .
کاش قبل از ثمر دادن این درخت ، بفهمن !!!



منه ساده

چرا من هیچ وقت یادم نمی مونه از کسی انتقام بگیرم؟

فقط وقتی بی مهریای کسی یادم میاد که یه بار دیگه هم منو اذیت کنه و بسوزونه . این عذابم میده . اگه فراموشم نمیشد و به موقع منم تلافی میکردم به چشم بعضیا آدم هالویی نبودم . الان حالم خیلی گرفتست و نمیدونم از دست خودم عصبانی باشم یا بقیه !؟!؟

حالم بده 





خوش قولم

امروز یه روز جدیده با یه دنیا کار که هیچ وقت تمومی ندارن ! صبح که چشامو باز کردم شدیدا دلم هوس شعر داشت ولی کارهام بیشتر از اونی بود که بتونم به خودم چنین جایزه ای بدم . به دل عزیزم که بار خیلی از مشکلات و مسائل و احساسات ضد و نقیض رو سالهاست که صبورانه به دوش میکشه قول دادم در اولین فرصت به یه غزل از دیوان شمس و یه غزل از حافظ و یه شعر از معینی کرمانشاهی مهمونش کنم و حالا الوعده وفا :


یه غزل بسیار عالی از مولانا : باز آمدی که مارا در هم زنی به شوری


یه غزل بسیار زیبا از حافظ : اگر روم ز پی اش فتنه ها برانگیزد


و بالاخره یه شعر قشنگ از رحیم معینی کرمانشاهی :


خود فریب 

روی دیدار توأم نیست، وضو از چه کنم؟
دیگر این جامه صد وصله رفو از چه کنم؟

قید هستی ، همه جا همره من می آید
با چنین نامه سیاهی ، به تو رو از چه کنم؟

من که مجنون نشدم ، دشت به دشت از چه روم ؟
نام لیلا چه برم ؟ کوی به کوی از چه کنم ؟

خود فریبی به چه حد ؟ خسته شدم زینهمه رنگ
من که درویش نیم ، این همه هو از چه کنم؟

من که بینم گذر عمر در این اشک روان
هوس سایه بید و لب جو ، از چه کنم؟

هر دم از رهگذری زنگ سفر می شنوم
تکیه بر عمر چنین بسته به مو ، از چه کنم.

روی به هر سوی کنم ، نقش تو آید به نظر
روی گفتار ، به یک قبله بگو از چه کنم ؟


تقدیم به دل صبورم بخاطر تمام خوبیاش ♡




سوال

نگاهی به میله های توی دستم انداخت و پرسید : چی می بافی ؟
گفتم : حسرتهای روزم را به بغض های شبم می بافم تا کلاهی شود بر سر دل تنگم !




نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

امروز به  یک کتاب قدیمی که نمی دونم دقیقا کی و کجا خونده بودم خیلی اتفاقی دسترسی پیدا کردم و مجددا خوندمش.

البته قبلا ترجمه قدیمی شو خونده بودم که یادم نیست مترجمش کی بود ولی امروز ترجمه یغما گلروبی رو خوندم که زیاد به مذاقم خوش نیومد ، فکر کنم از اثرات سن و ساله که کم کم دارم کلاسیک پسند ! ( چه جالب! ) میشم !

به هر حال به نظرم ارزش یه بار دیگه خوندن رو داره البته این بار از یکی از مترجمای قدیمی !


اطلاعات مختصری در مورد کتاب :

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

(به ایتالیایی: Lettera a un bambino mai nato) رمانی به زبان ایتالیایی از اوریانا فالاچی، نویسنده و خبرنگار ایتالیایی است که در سال ۱۹۷۵ منتشر شد.

این کتاب با زاویه دید اول شخص و در قالب نامه‌ای از راوی داستان، یک زن جوان که گویا خود فالاچی است، با جنینی که در رحم خود باردار است نوشته شده که فرزند نازاده‌اش را از مصیبت‌های دنیا و بی‌رحمی آن می‌آگاهاند.

این کتاب تا ژانویه ۲۰۰۷ بیش از ۴ میلیون نسخه (بدون احتساب کپی‌ها) فروش داشته‌است.

این کتاب نخستین بار در سال ۲۵۳۶ شاهنشاهی با عنوان «به کودکی که هرگز زاده نشد» توسط مانی ارژنگی به فارسی ترجمه و توسط موسسه انتشارات امیر کبیر در ایران منتشر شد (شماره ثبت کتابخانه ملی: ۱۱۰۵-۳/۷/۳۶). دومین ترجمه کتاب با عنوان «نامه به کودکی که هرگز متولد نشد» توسط ویدا مشفق به فارسی ترجمه شد و انتشارات جاویدان آن را در سال ۱۳۵۵ منتشر کرد. در سال ۱۳۸۲ یغما گلرویی ترجمه چهارم این کتاب را انجام داد و انتشارات دارینوش آن را به چاپ رساند.


دانلود ایبوک همین کتاب



منه خبیث !

امروز صبح به اجبار به یکی زنگ زدم و عید قربون رو تبریک گفتم . اون شخص شخیص دعایی قدیمی در حقم کرد که امروزه روز کمتر از فحش و آرزوی مرگ نیست !

و منه خبیثم جوابی دادم که بستگی به نیت اون شخص می تونست دعا باشه ، فحش باشه یا آرزوی مرگ !

البته نیمه پر لیوان رو می بینم و دعا تصورش می کنم !

گفت : ان شاءالله سال دیگه  حاجی بشی !!!!!!!

گفتم : ان شاءالله در کنار شما !!!!!!


آیا خبیثم ؟




چگونه رپر شویم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حریم امن تنهایی

باز تنها میشوم

پرده های نازک حریر سفید را کنار میزنم و پنجره کوچک اتاقم را باز میکنم تا آفتاب طلایی اولین روز پاییزی بدون واسطه اتاق را روشن و تنم را گرم کند .

نسیم خنکی آرام میخزد توی اتاق پرده ها را تکان میدهد ، کاغذهای پراکنده ام را جابجا میکند و دسته ای از موهای کوتاهم را روی پیشانی ام جابجا میکند .

لبخند میزنم به اینهمه شیطنت

پاهایم را به گرمای آفتاب میسپارم و چشم هایم را به سطرهایی که تازگیها با من نامهربان شده اند و ذهنم را به بازیگوشی کلماتی میسپارم که گاهی فراموشی می آورند و گاهی بیداری !